ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
|
|
عمر تو موسم کار است و جهان بازاری
|
اندر آن روز که کردار نکو سود کند
|
|
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
|
همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند
|
|
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
|
ظاهر آن است که بیزاد و تهی دست رود
|
|
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
|
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
|
|
خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری
|
هر چه گویی بجز از ذکر، همه بیهوده است
|
|
سخن بیهده زهر است و زبانت ماری
|
شعر نیکو که خموشی است از آن نیکوتر
|
|
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
|
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
|
|
که سخن گویی و جهال بگویند آری
|
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
|
|
گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری
|
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
|
|
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
|
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
|
|
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
|
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
|
|
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
|
شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد
|
|
گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری
|
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟
|
|
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
|
گربهی زاهدی و حیله کنی چون روباه
|
|
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
|
پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی
|
|
شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری
|
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
|
|
تا تو را دست دهد پایهی خدمتکاری
|
هر دم از سفرهی انعام خداوند کریم
|
|
خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری
|
نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد
|
|
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
|
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
|
|
به طمع نام منه عادل نیکوکاری
|