دیده تحمل نمیکند نظرت را
|
|
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
|
نزد من ای از جهان یگانه به خوبی
|
|
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
|
مشکلم است این که چون همی نکند حل
|
|
آب سخن آن لبان چون شکرت را
|
عشق تو داده است در ولایت جان حکم
|
|
هجر ستمکار و وصل دادگرت را
|
منتظرم لیک نیست وقت معین
|
|
همچو قیامت وصال منتظرت را
|
میل ندارد به آفتاب و به روزش
|
|
هر که به شب دید روی چون قمرت را
|
پرده برافگن زدور و گرنه به بادی
|
|
گرد به هر سو بریم خاک درت را
|
پر زلی شود چو بحر کنارش
|
|
کوه اگر در میان رود کمرت را
|
مصحف آیات خوبیی و به اخلاص
|
|
فاتحه خوانیم جملهی سورت را
|
خوب چو طاوسی و به چشم تعشق
|
|
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
|
مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر
|
|
زلف تو خوشبو کند کنار و برت را
|
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
|
|
سیف شنودیم شعرهای ترت را
|
مس تو را حکم کیمیاست ازین پس
|
|
سکه اگر از قبول ماست زرت را
|
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
|
|
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
|
بر سر بازار روزگار بریزیم
|
|
بر طبق عرض حقهی گهرت را
|
گرچه زرهوار رخنه کرد به یک تیر
|
|
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
|
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
|
|
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
|
بر در ما کن اقامت و به سگان ده
|
|
بر سر این کو زوادهی سفرت را
|
بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار
|
|
گر که و دانه فزون کنند خرت را
|
تا نرسد گردنت به تیغ زمانه
|
|
از کله او نگاه دار سرت را
|