جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری
|
|
دردم همی فزایی و درمان همیبری
|
روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان
|
|
دشوار مینمایی و آسان همی بری
|
اندر حریم سینهی مردم به قصد دل
|
|
دزدیده میدرآیی و پنهان همی بری
|
گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی
|
|
گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری
|
چون آب و آتشند در و لعل در سخن
|
|
تو آب هر دو ز آن لب و دندان همیبری
|
خوبان پیادهاند و ازیشان برین بساط
|
|
شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری
|
با چشم و غمزهی تو دلم دوش میل داشت
|
|
گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری؟
|
عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند؟
|
|
دیوانه را بدیدن مستان همی بری!
|
دل جان به تحفه پیش تو میبرد سیف گفت
|
|
خرما به بصره زیره به کرمان همی بری!
|