من ز عشق تو رستم از غم خویش
|
|
ور بمیرم گرفتهام کم خویش
|
در درون خراب من بنگر
|
|
لمن الملک بشنو از غم خویش
|
زیر ابروت ماه رخسارت
|
|
بدر دارد هلال در خم خویش
|
کای تو در کار دیگران همه چشم
|
|
نیک بنگر به کار درهم خویش
|
بیمن ار زنده ای به جان و به طبع
|
|
تا نمیری بدار ماتم خویش
|
ور سلیمان دیو خود باشی
|
|
ای تو سلطان ملک عالم خویش،
|
همچو انگشت خود یدالله را
|
|
یابی اندر میان خاتم خویش
|
شمع ارواح مرده را چو مسیح
|
|
زنده میکن چو آتش از دم خویش
|
همت اندر طلب مقدم دار
|
|
میرو اندر پی مقدم خویش
|
هر دم اندر سفر همی کن شاد
|
|
عالمی را به فر مقدم خویش
|
گر دلی خسته یابی از غم عشق
|
|
رو از آن خسته جوی مرهم خویش
|
دوست را گرنهای تو نامحرم
|
|
سر عشقش مگو به محرم خویش
|
سیف فرغانی اندرین پرده
|
|
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
|