چو شد به خنده شکر بار پستهی دهنش
|
|
شد آب لطف روان از لب چه ذقنش
|
از آنش آب دهن چون جلاب شیرین است
|
|
که هست همچو شکر مغز پستهی دهنش
|
گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش
|
|
کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش
|
کمان ابروی او تیر غمزهای نزند
|
|
که دل نگیرد همچون هدف به خویشتنش
|
بر آفتاب کجا سایه افگند هرگز
|
|
مهی که مطلع حسن است جیب پیرهنش
|
برهنه گر شود آب روان جان بینی
|
|
چو در پیاله شراب از قرابهی بدنش
|
چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود
|
|
به زیر موی چو شعر سیه، حریر تنش
|
به زیر هر شکنش عنبر است خرواری
|
|
که باربند عبیر است زلف چون رسنش
|
میان آتش شوقند و آب دیده هنوز
|
|
به زیر خاک شهیدان سوخته کفنش
|
مرا که در طلبش خضروار میگشتم
|
|
چو آب حیوان ناگاه بود یافتنش
|
کجا رسم ز لب او به بوسهای چو دمی
|
|
«رها نمیکند ایام در کنار منش»
|