ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
|
|
عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
|
شوق لقاء تو بادهی طرب انگیز
|
|
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
|
در دل مجنون چه سوز بود زلیلی
|
|
هست مرا از تو ای نگار همان سوز
|
خلق جهان مختلف شدند نگارا
|
|
پرده برانداز از آن یقین گمان سوز
|
کرد سیه دل مرا به دود ملامت
|
|
عقل که چون هیزم تر است گران سوز
|
رو غم آن ماهرو مخور که ندارد
|
|
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
|
در ره سودای او مباش کم از شمع
|
|
گر نکشندت برو بمیر در آن سوز
|
با که توان گفت سر عشق چو با خود
|
|
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
|
در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت
|
|
تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز
|