قسمت دوم

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم در زیرزمین نهفتگان می‌بینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان می‌بینم

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت می‌نتوانم

دشمن به غلط گفت من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم

مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینه‌ی زنگ خورده و جام جمیم

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم

هر یک چندی یکی برآید که منم با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی ناگه اجل از کمین برآید که منم

یک چند بکودکی باستاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

یک روز ز بند عالم آزاد نیم یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار در کار جهان هنوز استاد نیم

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

ای دیده اگر کور نی گور ببین وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گلند روهای چو مه در دهن مور بین

برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران

چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان

رفتم که در این منزل بیداد بدن در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
آن را باید به مرگ من شاد بدن کز دست اجل تواند آزاد بدن

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره این

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است کالوده و پالوده هر خس بودن

قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و نه این

گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی کازاده بکام دل رسیدی آسان

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان می خواه مروق به طراز آمدگان
رفتند یکان یکان فراز آمدگان کس می ندهد نشان ز بازآمدگان

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن

نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق و به کام آسودن

آن قصر که با چرخ همیزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای بنشسته همی گفت که کوکوکوکو

از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهان می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو

از تن چو برفت جان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو

می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

از هر چه بجر می است کوتاهی به می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه می ز ماه تا ماهی به

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل در خاک فرو ریزد و ما خاک شده

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به
در دست به از تخت فریدون صد بار خشت سر خم ز ملک کیخسرو به

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار تا عمر گرانبها بدان نفروشی

از آمدن بهار و از رفتن دی اوراق وجود ما همی گردد طی
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم غمهای جهان چو زهر و تریاقش می

از کوزه‌گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده‌ام کوزه هر خماری

ای آنکه نتیجه‌ی چهار و هفتی وز هفت و چهار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

ایدل تو به اسرار معما نرسی در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به می لعل بهشتی می ساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

ای دوست حقیقت شنواز من سخنی با باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارد از سبلت چون تویی و ریش چو منی

ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بدم که کردم این عیاشی
با من بزبان حال می گفت سبو من چو تو بدم تو نیز چون من باشی

بر شاخ امید اگر بری یافتمی هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود ای کاش سوی عدم دری یافتمی

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی

پیری دیدم به خانه‌ی خماری گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده بیار ای ساقی

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی در باغ روانست ز کوثر جویی
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی بنشین به بهشت با بهشتی رویی

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی فارغ شده‌اند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی دادند قرار کار فردای تو دی

در کارگه کوزه‌گری کردم رای در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر از کله پادشاه و از دست گدای

در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی

زان کوزه‌ی می که نیست در وی ضرری پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری

گر آمدنم بخود بدی نامدمی ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی
با لاله رخی و گوشه بستانی عیشی بود آن نه حد هر سلطانی

گر کار فلک به عدل سنجیده بدی احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی

هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهاده ای چه می‌پنداری

هنگام صبوح ای صنم فرخ پی برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی این آمدن تیرمه و رفتن دی