گویند کسان بهشت با حور خوش است | من میگویم که آب انگور خوش است | |
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار | کاواز دهل شنیدن از دور خوش است |
□
گویند مرا که دوزخی باشد مست | قولیست خلاف دل در آن نتوان بست | |
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند | فردا بینی بهشت همچون کف دست |
□
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت | از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت | |
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت | این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت |
□
مهتاب بنور دامن شب بشکافت | می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت | |
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی | اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت |
□
می خوردن و شاد بودن آیین منست | فارغ بودن ز کفر و دین دین منست | |
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست | گفتا دل خرم تو کابین منست |
□
می لعل مذابست و صراحی کان است | جسم است پیاله و شرابش جان است | |
آن جام بلورین که ز می خندان است | اشکی است که خون دل درو پنهان است |
□
می نوش که عمر جاودانی اینست | خود حاصلت از دور جوانی اینست | |
هنگام گل و باده و یاران سرمست | خوش باش دمی که زندگانی اینست |
□
نیکی و بدی که در نهاد بشر است | شادی و غمی که در قضا و قدر است | |
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل | چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است |
□
در هر دشتی که لالهزاری بودهست | از سرخی خون شهریاری بودهست | |
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید | خالی است که بر رخ نگاری بودهست |
□
هر ذره که در خاک زمینی بوده است | پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است | |
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان | کانهم رخ خوب نازنینی بوده است |