تا چند زنم بروی دریاها خشت | بیزار شدم ز بتپرستان کنشت | |
خیام که گفت دوزخی خواهد بود | که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت |
□
ترکیب پیالهای که درهم پیوست | بشکستن آن روا نمیدارد مست | |
چندین سر و پای نازنین از سر و دست | از مهر که پیوست و به کین که شکست |
□
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است | رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است | |
با اهل خرد باش که اصل تن تو | گردی و نسیمی و غباری و دمی است |
□
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست | برخیز و بجام باده کن عزم درست | |
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست | فردا همه از خاک تو برخواهد رست |
□
چون بلبل مست راه در بستان یافت | روی گل و جام باده را خندان یافت | |
آمد به زبان حال در گوشم گفت | دریاب که عمر رفته را نتوان یافت |
□
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت | خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت | |
چون باید مرد و آرزوها همه هشت | چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت |
□
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست | با لاله رخی اگر ترا فرصت هست | |
می نوش بخرمی که این چرخ کهن | ناگاه ترا چون خاک گرداند پست |
□
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست | نتوان به امید شک همه عمر نشست | |
هان تا ننهیم جام می از کف دست | در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست |
□
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست | چون هست بهرچه هست نقصان و شکست | |
انگار که هرچه هست در عالم نیست | پندار که هرچه نیست در عالم هست |
□
خاکی که بزیر پای هر نادانی است | کف صنمی و چهرهی جانانی است | |
هر خشت که بر کنگره ایوانی است | انگشت وزیر یا سلطانی است |