برخیز و بیا بتا برای دل ما | حل کن به جمال خویشتن مشکل ما | |
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم | زان پیش که کوزهها کنند از گل ما |
□
چون عهده نمیشود کسی فردا را | حالی خوش کن تو این دل شیدا را | |
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه | بسیار بتابد و نیابد ما را |
□
قرآن که مهین کلام خوانند آن را | گه گاه نه بر دوام خوانند آن را | |
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم | کاندر همه جا مدام خوانند آن را |
□
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا | بنیاد مکن تو حیله و دستانرا | |
تو غره بدان مشو که می مینخوری | صد لقمه خوری که می غلامست آنرا |
□
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا | چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا | |
معلوم نشد که در طربخانه خاک | نقاش ازل بهر چه آراست مرا |
□
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب | جان و دل و جام و جامه در رهن شراب | |
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب | آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب |
□
آن قصر که جمشید در او جام گرفت | آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت | |
بهرام که گور میگرفتی همه عمر | دیدی که چگونه گور بهرام گرفت |
□
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست | بی باده ارغوان نمیباید زیست | |
این سبزه که امروز تماشاگه ماست | تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست |
□
اکنون که گل سعادتت پربار است | دست تو ز جام می چرا بیکار است | |
میخور که زمانه دشمنی غدار است | دریافتن روز چنین دشوار است |
□
امروز ترا دسترس فردا نیست | و اندیشه فردات بجز سودا نیست | |
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست | کاین باقی عمر را بها پیدا نیست |
□
ای آمده از عالم روحانی تفت | حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت | |
می نوش ندانی ز کجا آمدهای | خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت |
□
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست | بیدادگری شیوه دیرینه تست | |
ای خاک اگر سینه تو بشکافند | بس گوهر قیمتی که در سینه تست |
□
ایدل چو زمانه میکند غمناکت | ناگه برود ز تن روان پاکت | |
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند | زان پیش که سبزه بردمد از خاکت |
□
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت | کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت | |
هر کس سخنی از سر سودا گفتند | ز آنروی که هست کس نمیداند گفت |
□
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است | در بند سر زلف نگاری بودهست | |
این دسته که بر گردن او میبینی | دستیست که برگردن یاری بودهست |
□
این کوزه که آبخواره مزدوری است | از دیده شاهست و دل دستوری است | |
هر کاسه می که بر کف مخموری است | از عارض مستی و لب مستوری است |
□
این کهنه رباط را که عالم نام است | و آرامگه ابلق صبح و شام است | |
بزمیست که وامانده صد جمشید است | قصریست که تکیهگاه صد بهرام است |
□
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت | چون آب بجویبار و چون باد بدشت | |
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت | روزیکه نیامدهست و روزیکه گذشت |
□
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است | در صحن چمن روی دلفروز خوش است | |
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست | خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است |
□
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است | گردنده فلک نیز بکاری بوده است | |
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین | آن مردمک چشمنگاری بوده است |
□
تا چند زنم بروی دریاها خشت | بیزار شدم ز بتپرستان کنشت | |
خیام که گفت دوزخی خواهد بود | که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت |
□
ترکیب پیالهای که درهم پیوست | بشکستن آن روا نمیدارد مست | |
چندین سر و پای نازنین از سر و دست | از مهر که پیوست و به کین که شکست |
□
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است | رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است | |
با اهل خرد باش که اصل تن تو | گردی و نسیمی و غباری و دمی است |
□
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست | برخیز و بجام باده کن عزم درست | |
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست | فردا همه از خاک تو برخواهد رست |
□
چون بلبل مست راه در بستان یافت | روی گل و جام باده را خندان یافت | |
آمد به زبان حال در گوشم گفت | دریاب که عمر رفته را نتوان یافت |
□
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت | خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت | |
چون باید مرد و آرزوها همه هشت | چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت |
□
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست | با لاله رخی اگر ترا فرصت هست | |
می نوش بخرمی که این چرخ کهن | ناگاه ترا چون خاک گرداند پست |
□
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست | نتوان به امید شک همه عمر نشست | |
هان تا ننهیم جام می از کف دست | در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست |
□
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست | چون هست بهرچه هست نقصان و شکست | |
انگار که هرچه هست در عالم نیست | پندار که هرچه نیست در عالم هست |
□
خاکی که بزیر پای هر نادانی است | کف صنمی و چهرهی جانانی است | |
هر خشت که بر کنگره ایوانی است | انگشت وزیر یا سلطانی است |
□
دارنده چو ترکیب طبایع آراست | از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست | |
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود | ورنیک نیامد این صور عیب کراست |
□
در پرده اسرار کسی را ره نیست | زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست | |
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست | می خور که چنین فسانهها کوته نیست |
□
در خواب بدم مرا خردمندی گفت | کز خواب کسی را گل شادی نشکفت | |
کاری چکنی که با اجل باشد جفت | می خور که بزیر خاک میباید خفت |
□
در دایرهای که آمد و رفتن ماست | او را نه بدایت نه نهایت پیداست | |
کس می نزند دمی در این معنی راست | کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست |
□
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت | یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت | |
هرچند بنزد عامه این باشد زشت | سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت |
□
دریاب که از روح جدا خواهی رفت | در پرده اسرار فنا خواهی رفت | |
می نوش ندانی از کجا آمدهای | خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت |
□
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست | دریاب که هفته دگر خاک شدهست | |
می نوش و گلی بچین که تا درنگری | گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست |
□
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست | محنت همه افزوده و راحت کم و کاست | |
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست | ما را ز کس دگر نمیباید خواست |
□
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت | با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت | |
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح | آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت |
□
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است | ور بر تن تو عمر لباسی چست است | |
در خیمه تن که سایبانیست ترا | هان تکیه مکن که چارمیخش سست است |
□
گویند کسان بهشت با حور خوش است | من میگویم که آب انگور خوش است | |
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار | کاواز دهل شنیدن از دور خوش است |
□
گویند مرا که دوزخی باشد مست | قولیست خلاف دل در آن نتوان بست | |
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند | فردا بینی بهشت همچون کف دست |
□
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت | از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت | |
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت | این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت |
□
مهتاب بنور دامن شب بشکافت | می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت | |
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی | اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت |
□
می خوردن و شاد بودن آیین منست | فارغ بودن ز کفر و دین دین منست | |
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست | گفتا دل خرم تو کابین منست |
□
می لعل مذابست و صراحی کان است | جسم است پیاله و شرابش جان است | |
آن جام بلورین که ز می خندان است | اشکی است که خون دل درو پنهان است |
□
می نوش که عمر جاودانی اینست | خود حاصلت از دور جوانی اینست | |
هنگام گل و باده و یاران سرمست | خوش باش دمی که زندگانی اینست |
□
نیکی و بدی که در نهاد بشر است | شادی و غمی که در قضا و قدر است | |
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل | چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است |
□
در هر دشتی که لالهزاری بودهست | از سرخی خون شهریاری بودهست | |
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید | خالی است که بر رخ نگاری بودهست |
□
هر ذره که در خاک زمینی بوده است | پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است | |
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان | کانهم رخ خوب نازنینی بوده است |
□
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است | گویی ز لب فرشته خویی رسته است | |
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی | کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است |
□
یک جرعه می ز ملک کاووس به است | از تخت قباد و ملکت طوس به است | |
هر ناله که رندی به سحرگاه زند | از طاعت زاهدان سالوس به است |
□
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ | پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ | |
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی | از سلخ به غره آید از غره به سلخ |
□
آنانکه محیط فضل و آداب شدند | در جمع کمال شمع اصحاب شدند | |
ره زین شب تاریک نبردند برون | گفتند فسانهای و در خواب شدند |
□
آن را که به صحرای علل تاختهاند | بی او همه کارها بپرداختهاند | |
امروز بهانهای در انداختهاند | فردا همه آن بود که در ساختهاند |
□
آنها که کهن شدند و اینها که نوند | هر کس بمراد خویش یک تک بدوند | |
این کهنه جهان بکس نماند باقی | رفتند و رویم دیگر آیند و روند |
□
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد | بس داغ که او بر دل غمناک نهاد | |
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک | در طبل زمین و حقه خاک نهاد |
□
آرند یکی و دیگری بربایند | بر هیچ کسی راز همی نگشایند | |
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند | پیمانه عمر ما است میپیمایند |
□
اجرام که ساکنان این ایوانند | اسباب تردد خردمندانند | |
هان تاسر رشته خرد گم نکنی | کانان که مدبرند سرگردانند |
□
از آمدنم نبود گردون را سود | وز رفتن من جلال و جاهش نفزود | |
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود | کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود |
□
از رنج کشیدن آدمی حر گردد | قطره چو کشد حبس صدف در گردد | |
گر مال نماند سر بماناد بجای | پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد |
□
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد | در پای اجل بسی جگرها خون شد | |
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی | کاحوال مسافران عالم چون شد |
□
افسوس که نامه جوانی طی شد | و آن تازه بهار زندگانی دی شد | |
آن مرغ طرب که نام او بود شباب | افسوس ندانم که کی آمد کی شد |
□
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود | نی نام زما و نینشان خواهد بود | |
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل | زین پس چو نباشیم همان خواهد بود |
□
این عقل که در ره سعادت پوید | روزی صد بار خود ترا میگوید | |
دریاب تو این یکدم وقتت که نی | آن تره که بدروند و دیگر روید |
□
این قافله عمر عجب میگذرد | دریاب دمی که با طرب میگذرد | |
ساقی غم فردای حریفان چه خوری | پیش آر پیاله را که شب میگذرد |
□
بر پشت من از زمانه تو میاید | وز من همه کار نانکو میاید | |
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو | گفتا چکنم خانه فرو میاید |
□
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد | وز خوردن آدمی زمین سیر نشد | |
مغرور بدانی که نخوردهست ترا | تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد |
□
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند | مگرای بدان که عاقلان نگرایند | |
بسیار چو تو روند و بسیار آیند | بربای نصیب خویش کت بربایند |
□
بر من قلم قضا چو بی من رانند | پس نیک و بدش ز من چرا میدانند | |
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو | فردا به چه حجتم به داور خوانند |
□
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد | چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد | |
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات | آخر به دل خاک فرو خواهی شد |
□
تا راه قلندری نپویی نشود | رخساره بخون دل نشویی نشود | |
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان | آزاد به ترک خود نگویی نشود |
□
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید | بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید | |
من در عجبم ز میفروشان کایشان | به زانکه فروشند چه خواهند خرید |
□
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد | دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد | |
کار من و تو چنانکه رای من و تست | از موم بدست خویش هم نتوان کرد |
□
حیی که بقدرت سر و رو میسازد | همواره هم او کار عدو میسازد | |
گویند قرابه گر مسلمان نبود | او را تو چه گویی که کدو میسازد |
□
در دهر چو آواز گل تازه دهند | فرمای بتا که می به اندازه دهند | |
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ | فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند |
□
در دهر هر آن که نیم نانی دارد | از بهر نشست آشیانی دارد | |
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی | گو شاد بزی که خوش جهانی دارد |
□
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود | غم خوردن بیهوده نمیدارد سود | |
پر کن قدح می به کفم درنه زود | تا باز خورم که بودنیها همه بود |
□
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد | ابر از رخ گلزار همی شوید گرد | |
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد | فریاد همی کند که می باید خورد |
□
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند | فرمای که تا باده گلگون آرند | |
تو زر نی ای غافل نادان که ترا | در خاک نهند و باز بیرون آرند |
□
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد | یا در پی نیستی و هستی گذرد | |
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست | آن به که به خواب یا به مستی گذرد |
□
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد | کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد | |
من مینگرم ز مبتدی تا استاد | عجز است به دست هر که از مادر زاد |
□
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند | از نیک و بد زمانه بگسل پیوند | |
می در کف و زلف دلبری گیر که زود | هم بگذرد و نماند این روزی چند |
□
گرچه غم و رنج من درازی دارد | عیش و طرب تو سرفرازی دارد | |
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک | در پرده هزار گونه بازی دارد |
□
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد | کش نشکند و هم به زمین نسپارد | |
گر ابر چو آب خاک را بردارد | تا حشر همه خون عزیزان بارد |
□
گر یک نفست ز زندگانی گذرد | مگذار که جز به شادمانی گذرد | |
هشدار که سرمایه سودای جهان | عمرست چنان کش گذرانی گذرد |
□
گویند بهشت و حورعین خواهد بود | آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود | |
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک | چون عاقبت کار چنین خواهد بود |
□
گویند بهشت و حور و کوثر باشد | جوی می و شیر و شهد و شکر باشد | |
پر کن قدح باده و بر دستم نه | نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد |
□
گویند هر آن کسان که با پرهیزند | زانسان که بمیرند چنان برخیزند | |
ما با می و معشوقه از آنیم مدام | باشد که به حشرمان چنان انگیزند |
□
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد | و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد | |
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او | یک جرعه خوری هزار علت ببرد |
□
هر راز که اندر دل دانا باشد | باید که نهفتهتر ز عنقا باشد | |
کاندر صدف از نهفتگی گردد در | آن قطره که راز دل دریا باشد |
□
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد | بالای بنفشه در چمن خم گیرد | |
انصاف مرا ز غنچه خوش میآید | کو دامن خویشتن فراهم گیرد |
□
هرگز دل من ز علم محروم نشد | کم ماند ز اسرار که معلوم نشد | |
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز | معلومم شد که هیچ معلوم نشد |
□
هم دانه امید به خرمن ماند | هم باغ و سرای بی تو و من ماند | |
سیم و زر خویش از درمی تا بجوی | با دوست بخور گر نه بدشمن ماند |
□
یاران موافق همه از دست شدند | در پای اجل یکان یکان پست شدند | |
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر | دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند |
□
یک جام شراب صد دل و دین ارزد | یک جرعه می مملکت چین ارزد | |
جز باده لعل نیست در روی زمین | تلخی که هزار جان شیرین ارزد |
□
یک قطره آب بود با دریا شد | یک ذره خاک با زمین یکتا شد | |
آمد شدن تو اندرین عالم چیست | آمد مگسی پدید و ناپیدا شد |
□
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد | از کوزه شکستهای دمی آبی سرد | |
مامور کم از خودی چرا باید بود | یا خدمت چون خودی چرا باید کرد |
□
آن لعل در آبگینه ساده بیار | و آن محرم و مونس هر آزاده بیار | |
چون میدانی که مدت عالم خاک | باد است که زود بگذرد باده بیار |
□
از بودنی ایدوست چه داری تیمار | وزفکرت بیهوده دل و جان افکار | |
خرم بزی و جهان بشادی گذران | تدبیر نه با تو کردهاند اول کار |
□
افلاک که جز غم نفزایند دگر | ننهند بجا تا نربایند دگر | |
ناآمدگان اگر بدانند که ما | از دهر چه میکشیم نایند دگر |
□
ایدل غم این جهان فرسوده مخور | بیهوده نی غمان بیهوده مخور | |
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید | خوش باش غم بوده و نابوده مخور |
□
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر | باغ طربت به سبزه آراسته گیر | |
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم | بنشسته و بامداد برخاسته گیر |
□
این اهل قبور خاک گشتند و غبار | هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار | |
آه این چه شراب است که تا روز شمار | بیخود شده و بیخبرند از همه کار |
□
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر | بوی قدح از غذای مریم خوشتر | |
آه سحری ز سینه خماری | از ناله بوسعید و ادهم خوشتر |
□
در دایره سپهر ناپیدا غور | جامیست که جمله را چشانند بدور | |
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن | می نوش به خوشدلی که دور است نه جور |
□
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار | بر پاره گلی لگد همی زد بسیار | |
و آن گل بزبان حال با او میگفت | من همچو تو بودهام مرا نیکودار |
□
ز آن می که حیات جاودانیست بخور | سرمایه لذت جوانی است بخور | |
سوزنده چو آتش است لیکن غم را | سازنده چو آب زندگانی است بخور |
□
گر باده خوری تو با خردمندان خور | یا با صنمی لاله رخی خندان خور | |
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز | اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور |
□
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر | پر باده لعل کن بلورین ساغر | |
کاین یکدم عاریت در این گنج فنا | بسیار بجوئی و نیابی دیگر |
□
از جمله رفتگان این راه دراز | باز آمده کیست تا بما گوید باز | |
پس بر سر این دو راههی آز و نیاز | تا هیچ نمانی که نمیآیی باز |
□
ای پیر خردمند پگهتر برخیز | و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز | |
پندش ده گو که نرم نرمک میبیز | مغز سر کیقباد و چشم پرویز |
□
وقت سحر است خیز ای مایه ناز | نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز | |
کانها که بجایند نپایند بسی | و آنها که شدند کس نمیاید باز |
□
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس | در پیش نهاده کله کیکاووس | |
با کله همی گفت که افسوس افسوس | کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس |
□
جامی است که عقل آفرین میزندش | صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش | |
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف | میسازد و باز بر زمین میزندش |
□
خیام اگر ز باده مستی خوش باش | با ماهرخی اگر نشستی خوش باش | |
چون عاقبت کار جهان نیستی است | انگار که نیستی چو هستی خوش باش |
□
در کارگه کوزهگری رفتم دوش | دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش | |
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش | کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش |
□
ایام زمانه از کسی دارد ننگ | کو در غم ایام نشیند دلتنگ | |
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ | زان پیش که آبگینه آید بر سنگ |
□
از جرم گل سیاه تا اوج زحل | کردم همه مشکلات کلی را حل | |
بگشادم بندهای مشکل به حیل | هر بند گشاده شد بجز بند اجل |
□
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل | از دست منه جام می و دامن گل | |
زان پیش که ناگه شود از باد اجل | پیراهن عمر ما چو پیراهن گل |