ای جسم سیاه مومیائی | کو آنهمه عجب و خودنمائی | ||
با حال سکوت و بهت، چونی | در عالم انزوا چرائی | ||
آژنگ ز رخ نمیکنی دور | ز ابروی، گره نمیگشائی | ||
معلوم نشد به فکر و پرسش | این راز که شاه یا گدائی | ||
گر گمره و آزمند بودی | امروز چه شد که پارسائی | ||
|
□
وقتی ز غرور و شوق و شادی | پا بر سر چرخ مینهادی | ||
بودی چو پرندگان، سبکروح | در گلشن و کوهسار و وادی | ||
آن روز، چه رسم و راه بودت | امروز، نه سفلهای، نه رادی | ||
پیکان قضا بسر خلیدت | چون شد که ز پا نیوفتادی | ||
صد قرن گذشته و تو تنها | در گوشهی دخمه ایستادی | ||
|
□
کردی ز کدام جام می نوش | کاین گونه شدی نژند و مدهوش | ||
بر رهگذر که، دوختی چشم | ایام، ترا چه گفت در گوش | ||
بند تو، که بر گشود از پای | بار تو، که برگرفت از دوش | ||
در عالم نیستی، چه دیدی | کاینسان متحیری و خاموش | ||
دست چه کسی، بدست بودت | از بهر که، باز کردی آغوش | ||
|
□
شاید که سمند مهر راندی | نانی بگرسنهای رساندی | ||
آفت زدهی حوادثی را | از ورطهی عجز وارهاندی | ||
از دامن غرقهای گرفتی | تا دامن ساحلش کشاندی | ||
هر قصه که گفتنی است، گفتی | هر نامه که خواندنیست خواندی | ||
پهلوی شکستگان نشستی | از پای فتاده را نشاندی | ||
|
□
گوئی بتو دادهاند سوگند | کاین راز، نهان کنی به لبخند | ||
این دست که گشته است پر چین | بودست چو شاخهای برومند | ||
کدرست هزار مشکل آسان | بستست هزار عهد و پیوند | ||
بنموده به گمرهی، ره راست | بگشوده ز پای بندهای، بند | ||
شاید که به بزمگاه فرعون | بگرفته و داده ساغری چند | ||
|
□
زان دم که تو خفتهای درین غار | گردنده سپهر، گشته بسیار | ||
بس پاک دلان و نیک کاران | آلوده شدند و زشت کردار | ||
بس جنگ، به آشتی بدل شد | بس آینه را گرفت زنگار | ||
بس زنگ که پاک شد به صیقل | بس آینه را گرفت زنگار | ||
بس باز و تذرو را تبه کرد | شاهین عدم، بچنگ و منقار | ||
|
□
ای مرده و کرده زندگانی | ای زندهی مرده، هیچ دانی | ||
بس پادشهان و سرافرازان | بردند بخاک، حکمرانی | ||
بس رمز ز دفتر سلیمان | خواندند به دیو، رایگانی | ||
بگذشت چه قرنها، چه ایام | گه باغم و گه بشادمانی | ||
بس کاخ بلند پایه، شد پست | اما تو بجای، همچنانی | ||
|
□
شداد نماند در شماری | با کار قضا نکرد کاری | ||
نمرود و بلند برج بابل | شد خاک و برفت با غباری | ||
مانا که ترا دلی پریشان | در سینه تپیده روزگاری | ||
در راه تو، اوفتاده سنگی | در پای تو، در شکسته خاری | ||
دزدیده، بچهرهی سیاهت | غلتیده سرشک انتظاری | ||
|
□
شاید که ترا بروی زانو | جا داشته کودکی سخنگو | ||
روزیش کشیدهای بدامن | گاهیش نشاندهای به پهلو | ||
گه گریه و گاه خنده کرده | بوسیده گهت و سر گهی رو | ||
یکبار، نهاده دل به بازی | یک لحظه، ترا گرفته بازو | ||
گامی زده با تو کودکانه | پرسیده ز شهر و برج و بارو | ||
|
□
گرد از رخ جان پاک رفتی | وین نکته ز غافلان نهفتی | ||
اندرز گذشتگان شنیدی | حرفی ز گذشتهها نگفتی | ||
از فتنه و گیر و دار، طاقی | با عبرت و بمی و بهت، جفتی | ||
داد و ستد زمانه چون بود | ای دوست، چه دادی و گرفتی | ||
اینجا اثری ز رفتگان نیست | چون شد که تو ماندی و نرفتی | ||
|