هر که با پاکدلان، صبح و مسائی داد
|
|
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد
|
زهد با نیت پاک است، نه با جامهی پاک
|
|
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد
|
شمع خندید بهر بزم، از آن معنی سوخت
|
|
خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد
|
سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
|
|
بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد
|
هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
|
|
باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد
|
گرگ، نزدیک چراگاه و شبانه رفته بخواب
|
|
بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد
|
مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود
|
|
تا که در لانهی خود، برگ و نوائی دارد
|
گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده
|
|
آخر این در گرانمایه بهائی دارد
|
فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
|
|
وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد
|
صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین
|
|
آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد
|