آن نشنیدید که یک قطره اشک
|
|
صبحدم از چشم یتیمی چکید
|
برد بسی رنج نشیب و فراز
|
|
گاه در افتاد و زمانی دوید
|
گاه درخشید و گهی تیره ماند
|
|
گاه نهان گشت و گهی شد پدید
|
عاقبت افتاد بدامان خاک
|
|
سرخ نگینی بسر راه دید
|
گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست
|
|
گفت مرا با تو چه گفت و شنید
|
من گهر ناب و تو یک قطره آب
|
|
من ز ازل پاک، تو پست و پلید
|
دوست نگردند فقیر و غنی
|
|
یار نباشند شقی و سعید
|
اشک بخندید که رخ بر متاب
|
|
بی سبب، از خلق نباید رمید
|
داد بهر یک، هنر و پرتوی
|
|
آنکه در و گوهر و اشک آفرید
|
من گهر روشن گنج دلم
|
|
فارغم از زحمت قفل و کلید
|
پردهنشین بودم ازین پیشتر
|
|
دور جهان، پرده ز کارم کشید
|
برد مرا باد حوادث نوا
|
|
داد تو را، پیک سعادت نوید
|
من سفر دیده ز دل کردهام
|
|
کس نتوانست چنین ره برید
|
آتش آهیم، چنین آب کرد
|
|
آب شنیدید کز آتش جهید
|
من بنظر قطره، بمعنی یمم
|
|
دیده ز موجم نتواند رهید
|
همنفسم گشت شبی آرزو
|
|
همسفرم بود، صباحی امید
|
تیرگی ملک تنم، رنجه کرد
|
|
رنگم از آن روی، بدینسان پرید
|
تاب من، از تاب تو افزونتر است
|
|
گر چه تو سرخی بنظر، من سپید
|
چهر من از چهرهی جان، یافت رنگ
|
|
نور من، از روشنی دل رسید
|
نکته درینجاست، که ما را فروخت
|
|
گوهری دهر و شما را خرید
|
کاش قضایم، چو تو برمیفراشت
|
|
کاش سپهرم، چو تو برمیگزید
|