عاقلی، دیوانهای را داد پند
|
|
کز چه بر خود میپسندی این گزند
|
میزنند اوباش کویت سنگها
|
|
میدوانندت ز پی فرسنگها
|
کودکان، پیراهنت را میدرند
|
|
رهروان، کفش و کلاهت میبرند
|
یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
|
|
کینه میجوئی، چو میبندی دهن
|
گر بخندی، ور بگریی زار زار
|
|
بر تو میخندند اهل روزگار
|
نان فرستادیم بهرت وقت شب
|
|
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب
|
آب دادیمت، فکندی جام آب
|
|
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب
|
خوابگاه، اندر سر ره ساختی
|
|
بستر آوردند، دور انداختی
|
برگرفتی زادمی، چون دیو روی
|
|
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
|
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
|
|
تا تو سر برداشتی، بگریختند
|
نانوا خاکستر افشاندت بچشم
|
|
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
|
رندی، از آتش کف دست تو خست
|
|
سوختی، آتش نیفکندی ز دست
|
چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد
|
|
خوی با بدبختی و پستی نکرد
|
مست را، مستی اگر یک ره بود
|
|
مستی تو، هر گه و بیگه بود
|
بس طبیبانند در بازار و کوی
|
|
حالت خود، با یکی زایشان بگوی
|
گفت، من دیوانگی کردم هزار
|
|
تا بدیدم جلوهی پروردگار
|
دیده، زین ظلمت به نور انداختم
|
|
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
|
تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
|
|
لیک من عاقلترم از عاقلان
|
گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
|
|
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
|
عارفان، کاین مدعا را یافتند
|
|
گم شدند از خود، خدا را یافتند
|
من همی بینم جلال اندر جلال
|
|
تو چه میبینی، بجز وهم و خیال
|
من همی بینم بهشت اندر بهشت
|
|
تو چه میبینی، بغیر از خاک و خشت
|
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
|
|
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
|
گنجها بردم که ناید در حساب
|
|
ذرهها دیدم که گشته است آفتاب
|
عشق حق، در من شرار افروخته است
|
|
من چه میدانم که دستم سوخته است
|
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
|
|
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
|
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
|
|
چون توانی چاره کرد این درد، چون
|
از طبیبم گر چه میدادی نشان
|
|
من نمیبینم طبیبی در جهان
|
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
|
|
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
|