صاف و درد

غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینه‌ی ماست نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکده‌ی دهر، قضاست همه کس، باده ازین ساغر خورد