بزندان تاریک، در بند سخت
|
|
بخود گفت زندانی تیرهبخت
|
که شب گشت و راه نظر بسته شد
|
|
برویم دگر باره، در بسته شد
|
زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ
|
|
فضا و دل و فرصت و کار، تنگ
|
سرانجام کردار بد، نیک نیست
|
|
جز این سهمگین جای تاریک نیست
|
چنین است فرجام خون ریختن
|
|
رسد فتنه، از فتنه انگیختن
|
در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم
|
|
بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم
|
نبخشودم، از من چو زنهار خواست
|
|
نبخشاید ار چرخ بر من، رواست
|
پشیمانم از کرده، اما چه سود
|
|
چو آتش برافروختم، داد دود
|
اگر دیده لختی گراید بخواب
|
|
گهی دار بینم، زمانی طناب
|
شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج
|
|
سحرگاه، آن آتش و آن شکنج
|
چرا خیرگی با جهان میکنم
|
|
حدیث عیان را نهان میکنم
|
نخستین دم، از کردهی پست من
|
|
خبر داد، خونین شده دست من
|
مرا بازگشت، اول کار مشت
|
|
همی گفت هر قطرهی خون، که کشت
|
من آن تیغ آلوده، کردم بخاک
|
|
پدیدار کردش خداوند پاک
|
نهفتم من و ایزدش باز یافت
|
|
چو من بافتم دام، او نیز بافت
|
همانا که ما را در آن تنگنای
|
|
در آن لحظه میدید چشم خدای
|
نه بر خیره، گردون تباهی کند
|
|
سیاهی چو بیند، سیاهی کند
|
کسانی که بر ما گواهی دهند
|
|
سزای تباهی، تباهی دهند
|
پی کیفر روزگارم برند
|
|
بدین پای، تا پای دارم برند
|
ببندند این چشم بیباک را
|
|
که آلوده کرد این دل پاک را
|
بدین دست، دژخیم پیشم کشد
|
|
بنزدیکی دست خویشم کشد
|
بدست از قفا، دست بندم زنند
|
|
کشند و بجائی بلندم زنند
|
بدانم، در آن جایگاه بلند
|
|
که بیند گزند، آنکه خواهد گزند
|
بجز پستی، از آن بلندی نزاد
|
|
کسی را چنین سربلندی مباد
|
بد من که اکنون شریک من است
|
|
پس از مرگ هم، مرده ریگ من است
|
بهر جا نهم پا، درین تیره جای
|
|
فتاده است آن کشتهام پیش پای
|
ز وحشت بگردانم ار سر دمی
|
|
ز دنبالم آهسته آید همی
|
شبی، آن تن بی روان جان گرفت
|
|
مرا ناگهان از گریبان گرفت
|
چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش
|
|
عیان بود آن زخم بر گردنش
|
نشستم بهر سوی، با من نشست
|
|
اشارت همی کرد با چشم و دست
|
چو راه اوفتادم، براه افتاد
|
|
چو باز ایستادم، بجای ایستاد
|
در بسته را از کجا کرد باز
|
|
چو رفت، از کجا باز گردید باز
|
سرانجام این کار دشوار چیست
|
|
درین تیرگی، با منش کار چیست
|
نگاهش، هزارم سخن گفت دوش
|
|
دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش
|
شبی گفت آهسته در گوش من
|
|
که چو من، ترا نیز باید کفن
|
چنین است فرجام بد کارها
|
|
چو خاری بکاری، دمد خارها
|
چنین است مرد سیاه اندرون
|
|
خطایش ره و ظلمتش رهنمون
|
رفیقی چو کردار بد، پست نیست
|
|
که جز در بدی، با تو همدست نیست
|
چنین است مزدوری نفس دون
|
|
بریزند خونت، بریزی چو خون
|
مرو زین ره سخت با پای سست
|
|
مکش چونکه خونرا بجز خون نشست
|