مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد
|
|
ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ
|
خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید
|
|
غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ
|
بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن
|
|
مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ
|
نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب
|
|
صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ
|
آخر تو هم ز لانه، پی دانه بر پری
|
|
از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ
|
در سبزه گر روی، کندت دست جور پر
|
|
بر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگ
|
آهسته میوهای بکن از شاخی و برو
|
|
در باغ و مرغزار، مکن هیچگه درنگ
|
میدان سعی و کار، شمار است بعد ازین
|
|
ما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ
|