گفت تیری با کمان، روز نبرد
|
|
کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد
|
تیرها بودت قرین، ای بوالهوس
|
|
در فکندی جمله را در یک نفس
|
ما ز بیداد تو سرگردان شدیم
|
|
همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم
|
خوش بکار دوستان پرداختی
|
|
بر گرفتی یک یک و انداختی
|
من دمی چند است کاینجا ماندهام
|
|
دیگران رفتند و تنها ماندهام
|
بیم آن دارم کازین جور و عناد
|
|
بر من افتد آنچه بر آنان فتاد
|
ترسم آخر بگذرد بر جان من
|
|
آنچه بگذشتست بر یاران من
|
زان همی لرزد دل من در نهان
|
|
که در اندازی مرا هم ناگهان
|
از تو میخواهم که با من خو کنی
|
|
بعد ازین کردار خود نیکو کنی
|
زان گروه رفته نشماری مرا
|
|
مهربان باشی، نگهداری مرا
|
به که ما با یکدگر باشیم دوست
|
|
پارگی خرد است و امید رفوست
|
یکدل ار گردیم در سود و زیان
|
|
این شکایتها نیاید در میان
|
گر تو از کردار بد باشی بری
|
|
کس نخواهد با تو کردن بدسری
|
گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو
|
|
یک نفس، آزرده ننشینم ز تو
|
گفت با تیر از سر مهر، آن کمان
|
|
در کمان، کی تیر ماند جاودان
|
شد کمان را پیشه، تیر انداختن
|
|
تیر را شد چاره با وی ساختن
|
تیر، یکدم در کمان دارد درنگ
|
|
این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ
|
ما جز این یک ره، رهی نشناختیم
|
|
هر که ما را تیر داد، انداختیم
|
کیست کاز جور قضا آواره نیست
|
|
تیر گشتی، از کمانت چاره نیست
|
عادت ما این بود، بر ما مگیر
|
|
نه کمان آسایشی دارد، نه تیر
|
درزی ایام را اندازه نیست
|
|
جور و بد کاریش، کاری تازه نیست
|
چون ترا سر گشتگی تقدیر شد
|
|
بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد
|
زین مکان، آخر تو هم بیرون روی
|
|
کس چه میداند کجا یا چون روی
|
از من آن تیری که میگردد جدا
|
|
من چه میدانم که رقصد در هوا
|
آگهم کاز بند من بیرون نشست
|
|
من چه میدانم که اندر خون نشست
|
تیر گشتن در کمان آسمان
|
|
بهر افتادن شد، این معنی بدان
|
این کمان را تیر، مردم گشتهاند
|
|
سر کار اینست، زان سر گشتهاند
|
چرخ و انجم، هستی ما میبرند
|
|
ما نمیبینیم و ما را میبرند
|
ره نمیپرسیم، اما میرویم
|
|
تا که نیروئیست در پا، میرویم
|
کاش روزی زین ره دور و دراز
|
|
باز گشتن میتوانستیم باز
|
کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت
|
|
میتوانستیم آنرا باز یافت
|
دیدهی دل کاشکی بیدار بود
|
|
تا کمند دزد بر دیوار بود
|