از آرزوی خیال تو روز دراز | در بند شبم با دل پر درد و نیاز | |
وز بیخوابی همه شب ای شمع طراز | میگویم کی بود که روز آید باز |
□
ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز | وی بیسببی گرفته پای از من باز | |
دی دست زاستین برون کرده به عهد | وامروز کشیده پای در دامن ناز |
□
آن شد که من از عشق تو شبهای دراز | با مه گله کردمی و با پروین راز | |
جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز | رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز |
□
زان شب که به روز بردهام با تو به ناز | روز و شبم از غمت سیاهست و دراز | |
بس روز چنین بیتو به سر خواهم برد | تا با تو شبی چنان به روز آرم باز |
□
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز | با صد شب هجر بیش گفتست به راز | |
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز | با روز وصال بیغمی گوید باز |
□
گر در طلب صحبتم ای شمع طراز | دوش آبله کرد پایت از راه دراز | |
امشب بر من بیای تا بانگ نماز | چون آبله بردست همی باش به ناز |
□
ای دل بخریدی دم آن شمع طراز | وی دیده حدیث گریه کردی آغاز | |
ای عشق کهن ناشده نو کردی دست | وی محنت ناگذشته آوردی باز |
□
گرمابه به کام انوری بود امروز | کانجا صنمی چو مشتری بود امروز | |
گویند به گرمابه همین دیو بود | ما دیو ندیدیم پری بود امروز |
□
آن دل که تو دیدهای فکارست هنوز | وز عشق تو با نالهی زارست هنوز | |
وان آتش دل بر سر کارست هنوز | وان آب دو دیده برقرارست هنوز |
□
نایی بر من به خانهای شورانگیز | وانگه که بیایی به هزاران پرهیز | |
چون بنشینی خوی بدت گوید خیز | ناآمده بهتری تو چون دولت تیز |
□
ای ماه ز سودای تو در آتش تیز | چون سوخته گشتم آبرویم بمریز | |
چون چرخ ستیزهروی با من مستیز | من در تو گریختم تو از من مگریز |
□
بازار قبول گل چو شد خوش خوش تیز | گفتم که به باغ در شو ای دلبر خیز | |
گل گفت که آب قدمش خیره مریز | ما دست گلابگر گرفتیم و گریز |
□
پیروزشه ای خورده سپهر از تو هراس | هر ساعت و بس کرده زمینبوس و سپاس | |
زیرا که کنی به خنجر چون الماس | از هفت فلک به یک زمان چارده طاس |
□
ماییم درین گنبد دیرینه اساس | جویندهی رخنهای چو مور اندر طاس | |
آگاه نه از منزل امید و هراس | سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس |
□
در منزل دل غم تو میآید و بس | در سکنهی جان غم تو میباید و بس | |
تا صبح جمال فتنهزای تو دمید | گویی که ز شب غم تو میزاید و بس |
□
ای دل تو برو به نزد جانان میباش | ساعت ساعت منتظر جان میباش | |
ای تن تو بیا ندیم هجران میباش | جان میکن و خون میخور و خندان میباش |
□
ای ماه رکاب خسرو گردون رخش | وی ملکستان سکندر گیتیبخش | |
در ملک خدای ملک چون بلخ تو نیست | برگرد و به بنده بخش ویرانهی وخش |
□
هر تیر جفا که داری اندر ترکش | چون سر ز وفا نمیکشم گردنکش | |
من دست ز آستین برون کردم و عشق | تو خوش بنشین و پای در دامن کش |
□
روزی که کنم هجر ترا بر دل خوش | گویم چه کنم تن زنم اندر آتش | |
چون راست که در پای کشم دامن صبر | عشق تو گریبان دلم گیرد و کش |
□
ماییم و دو شیشکک می روشن و خوش | یک حوضک نقل و یک تنورک آتش | |
باقلیککی و نانکی پنج از شش | گر فرمایی جمال ده بیترکش |
□
چون بندگی شهت نمیآید خوش | با ملک چو آب و دولت چون آتش | |
برخیز و بسیج آن جهان کن خوش خوش | اینجا علف گلخن دوزخ بمکش |
□
گفتم که گهی چند نپرسم خبرش | تا بوک برون شد تکبر ز سرش | |
خود هست کرشمه هر زمان بیشترش | اکنون من و زاری و شفیعان درش |
□
دوش از کف وصل آن بت عشوه فروش | تا روز می طرب همی کردم نوش | |
امشب من و صد هزار فریاد و خروش | تا کی شب دیگرم بود چون شب دوش |
□
از خاک درت ساختهام مفرش خویش | بر خیره به باد داده عیش خوش خویش | |
بنمای به من تو آن رخ مهوش خویش | هان تا نبرم آب تو از آتش خویش |
□
یک چند نهان از دل بیحاصل خویش | با صبر پناه کردم از مشکل خویش | |
کام دلم آن بود که سرگشته شوم | گردان گردان شدم به کام دل خویش |
□
داری ز جهان زیاده از حصهی خویش | در باقی کن شکایت و قصهی خویش | |
تا کی ز پی شکم به درها گردی | بنشین و بخور طعام ذاغصهی خویش |
□
گل روز دو عرض میدهد مایهی خویش | زنهار میفکن تو بر آن سایهی خویش | |
او خود چو ببیند پس از آن پایهی خویش | در پای تو ریزد همه پیرایهی خویش |
□
با خاک برابرم ز بیسنگی خویش | وز دل خجل از دوام دلتنگی خویش | |
یارب بدهم شرم ز بیشرمی خویش | تا باز هم ز ننگ بیننگی خویش |
□
تا دست طمع بشستم از عالم خاک | از گرد زمانه دامنی دارم پاک | |
امید بقا یکی شد و بیم هلاک | چون من ز جهان برفتم از مرگ چه باک |
□
زین رنگ برآوردن بر فور فلک | خون شد دلم و نیافتم غور فلک | |
در جمله گزیر نیست از جور فلک | تا رخت برون نبردی از دور فلک |
□
ای جاه تو چون سماک و عالم چو سمک | یک شقه ز نوبتی جاه تو فلک | |
یک چند ترا رکاب بر دست ملوک | یک چند ترا غاشیه بر دوش ملک |
□
در منزل آبگینه هنگام درنگ | چون بیتو دل شکسته را دیدم تنگ | |
گفتم که چگونهای دلا گفت مپرس | چونانک در آبگینه اندازی سنگ |
□
ای چشم زمانه کرده روشن به جمال | در گوش تو برده خوشترین لفظ سوئال | |
رایی داری چو آفتاب اول روز | عمری بادت چو سایهها بعد زوال |
□
زین عمر به تعجیل دوان سوی زوال | دانی که جهان چه آیدم پیش خیال | |
دشتی آید ز درد دل میلامیل | طشتی آید ز خون دل مالامال |
□
در هجر همی بسوزم از شرم خیال | در وصل همی بسوزم از بیم زوال | |
پروانهی شمع را همین باشد حال | در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال |
□
ای مسند تو قاعدهی دولت گل | خصمت که ز عز تست دست خوش ذل | |
بیقدر چو خار باد و کم عمر چو گل | چون آب خروشان و لگدکوب چو پل |
□
ای گوهر تو خلاصهی عالم گل | باد از تو دو قوم را دو معنی حاصل | |
چون آب نکوخواه ترا حکم روان | چون لوله بداندیش ترا سوختهدل |
□
منزل دوردست و روز بیگاه ای دل | زین رو مکش انتظار همراه ای دل | |
بشتاب که منقطع فراوان هستند | زین راه دراز و روز کوتاه ای دل |
□
آخر شب دوش بیتو ای شمع چگل | بگذشت و گذاشت در غمم خوار و خجل | |
تو فارغ و من به وعده تا روز سپید | در بند تو بنشسته و برخاسته دل |
□
آمیختم از بهر تو صد رنگ و حیل | هم دست اجل قویتر آمد به جدل | |
گر جان مرا قبول کردی به مثل | پیش از اجلش کشیدمی پیش اجل |
□
ای دل طمع از وصال جانان بگسل | سررشتهی آرزو به دندان بگسل | |
زان پیش که بگسلند جان از تن تو | از بهر خدا علایق جان بگسل |
□
صف زد حشم بهار پیرامن گل | ابر آمد و پر کرد ز در دامن گل | |
با این همه جان نماند اندر تن گل | گر تو به چمن درآیی ای خرمن گل |
□
پیراهن گل دریده شد بر تن گل | شلوار تو بینما چو پیراهن گل | |
ای خرمن کون تو به از خرمن گل | جایی که بود کون تو کون زن گل |
□
تاب رخ یار من نداری ای گل | جامه چه دری رنگ چه آری ای گل | |
سودت نکند تا که به خواری ای گل | از بار خجل فرو نیاری ای گل |
□
چرخا زحلت نحسترست یا بهرام | زهرهت غر و مشتریت مغرور به نام | |
تیرت ز منافقی نه پختهست و نه خام | خورشید تو قحبه است و ماهت نه تمام |
□
ای زیر همای همتت چرخ مدام | کبک از نظرت گرفته با باز آرام | |
اقبال تو شاهین و کبوتر ایام | سیمرغ نظیر خسرو طوطی نام |
□
رفتم چو نبود بیش از این جای مقام | هرچند به نزدیک تو بودم آرام | |
کس را به جهان مباد ای سیماندام | رفتن نه به اختیار و بودن نه به کام |
□
از مشرق دست گوهر آل نظام | ده ماه تمام را طلوعست مدام | |
اینک بنگر که آن خداوند کرام | بفکند مه نوی ز هر ماه تمام |
□
هر مرحلهای که رخت برداشتهام | از خون جگر مرحله تر داشتهام | |
از تو خبر وصل مبادم هرگز | گر بیتو ز خویشتن خبر داشتهام |
□
دل فرق نمیکند همی دانه ز دام | راهیش به جامعست و راهیش به جام | |
با این همه ما و می و معشوقه به کام | در مصطبه پخته به که در صومعه خام |
□
با یاد تو ای ریخته عشقت آبم | نشگفت اگر بود بر آتش خوابم | |
روی از غم چون تویی چرا برتابم | تا به ز غمت کدام شادی یابم |
□
بختی نه کزو نصیب جز غم یابم | روزی نه که در جهان دو همدم یابم | |
شادی مگر از جهان برونست از آنک | هرچند که بیش جویمش کم یابم |
□
من غره به گفتار محال تو شدم | زان روی سزای گوشمال تو شدم | |
وین طرفه که آزمود صد بار ترا | هم باز به عشوه در جوال تو شدم |
□
نه در غم عشق یار یاری دارم | نه همنفسی نه غمگساری دارم | |
بس خسته نهان و آشکاری دارم | یارب چه شکسته بسته کاری دارم |
□
آخر ز تو چون روی به خون تر دارم | در عشق ز هیچ روی باور دارم | |
بردار ز روی پرده ورنه پس از این | من پرده ز روی راز دل بردارم |
□
در کوی غمت هزار منزل دارم | وز دست تو پای صبر در گل دارم | |
در راه تو کار سخت مشکل دارم | دل نیست پدید و صد غم دل دارم |
□
نام تو نویسم ار قلم بردارم | کوی تو گذارم چو قدم بردارم | |
جز روی ترا نبینم ای جان جهان | در عمر خود ار دیده ز هم بردارم |
□
راز تو ز بیم خصم پنهان دارم | ورنه غم و محنت تو چندان دارم | |
گویی که ز دل نداریم دوست همی | آری ز دلت ندارم از جان دارم |
□
ای دل ز وصال تو نشانی دارم | وی جان ز فراق تو امانی دارم | |
بیچاره تنم همه جهان داشت به تو | واکنون به هزار حیله جانی دارم |
□
من با تو که عشق جاودانی دارم | یک مهر و هزار مهربانی دارم | |
با من صنما چو زندگانی نکنی | من بیتو بگو چه زندگانی دارم |
□
از غم صدف دو دیده پر در دارم | وز حادثه پوستین به گازر دارم | |
دردا که تهی دامنم از زر درست | وز دست شکسته آستین پر دارم |
□
دی کرد وداع بر جناح سفرم | تا دست فراق کرد زیر و زبرم | |
او میشد و جان نعره همی زد ز پیاش | آهسته ترک تاز که من بر اثرم |
□
روزی که به حیلت به شب تیره برم | میگویم شکر و باز پس مینگرم | |
بنگر که ز عمر در چه خون جگرم | تا روز گذشته را غنیمت شمرم |
□
زلف تو دلم برد و به جان در خطرم | گیرم که ز بیم پی به زلفت نبرم | |
باری دمی از زیر کله بیرون کن | چندان که ز دور در دل خود نگرم |
□
سودای تو بیرون شده یکسر ز سرم | وز کوی تو ببرید خرد رهگذرم | |
دست طلب تو باز در کوفت درم | تا با سر کار برد بار دگرم |
□
بفروختمت سزد به جان باز خرم | ارزان بفروختم گران باز خرم | |
باری خواهم ز دوستان ای دلبر | تا بو که ز دشمنان ترا باز خرم |
□
چون روی ندارم که به رویت نگرم | باری به سر کوی تو بر میگذرم | |
در دیده کشم ز آرزوی رخ تو | گردی که زکوی تو به دامن سپرم |
□
در کار تو هر روز گرفتارترم | غمهای ترا به جان خریدارترم | |
هر روز به چشم من نکو رویتری | هرچند که بیش بینمت زارترم |
□
ای دل ز فلک چرا نیوشی آزرم | هم بادم سرد ساز و با گریهی گرم | |
دلبر ز تو وز ناله کجا گردد نرم | آن را که هزار دیده باشد بیشرم |
□
آنم که ندانم نه وجود و نه عدم | دانم که ندانم نه حدوث و نه قدم | |
میدانم و مطرب و حریفی همدم | مستی و طرب فزون و هشیاری کم |
□
ای خورده به واجبی چو مردان غم علم | در تحت تصرف تو بیش و کم علم | |
در عمر دمی نازده الا دم علم | هم عالم عالمی هم عالم علم |
□
دردا که فرو شد لب شادی را غم | پر گشت و نگون گشت پیمانهی غم | |
دشواری بیش گشت و آسانی کم | واین ماند ز عالم که دریغا عالم |
□
من بنده که کمتر سگ کویت باشم | این بس باشد که مدحگویت باشم | |
اقبال نیم که سال و ماه و شب و روز | واجب باشد که پیش رویت باشم |
□
بینم دل خویش گر دهانت اندیشم | یابم تن خویش گر میانت اندیشم | |
یادم ناید ز سر به جان و سر تو | الا که ز خاک آستانت اندیشم |
□
خوار و خجلم خوار و خجل باد دلم | آسیمهسر و پای به گل باد دلم | |
در دست غمم اسیری از دست دلست | چونان که منم، اسیر دل باد دلم |
□
بر چرخ رسید از تو دم سرد دلم | بر دامن غم فشاندهی گرد دلم | |
خون دلم از دیده بپالود دلم | دردا دل فارغ تو از درد دلم |
□
پر شد ز شراب عشق جانا جامم | چون زلف تو برهم زده گشت ایامم | |
در عشق تو این بود مراد و کامم | کز جملهی بندگان نویسی نامم |
□
در خدمت تست عقل و هوش و جانم | گر پیش برون روم ور از پس مانم | |
اقبال نیم که سال وماه و شب و روز | واجب باشد که در رکابت رانم |
□
ای دل چو به غمهای جهان درمانم | از دیده سرشکهای خونین رانم | |
خود را چه دهم عشوه یقین میدانم | کاندر سر دل شود به آخر جانم |
□
مینوش کنم ولیک مستی نکنم | الا به قدج درازدستی نکنم | |
دانم غرضم ز میپرستی چه بود | تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم |
□
بازیچهی دور آسمانم چه کنم | سرگشتهی گردش جهانم چه کنم | |
از هرچه همی کنم پشیمان گردم | آیا چه کنم تا که بدانم چه کنم |
□
چون حرب کنم هیج محابا نکنم | چون عفو کنم هیچ مدارا نکنم | |
من سایهی یزدانم و نیکو نبود | گر قدرت و رحمت آشکارا نکنم |
□
شبها چو ز روز وصل او یاد کنم | تا روز هزار گونه فریاد کنم | |
ترسم که شب اجل امانم ندهد | تا باز به روز وصل دل شاد کنم |
□
کس نیست غم اندوختهتر زین که منم | با درد تو آموختهتر زین که منم | |
گفتی که نهای به عشق درپخته هنوز | خامی چه کنی سوختهتر زین که منم |
□
بر آتش هجر عمری ار بنشینم | بر خاک در تو هم به دل نگزینم | |
از باد همه نسیم زلفت بویم | در آب همه خیال رویت بینم |
□
آن دیده ندارم که به خوابت بینم | یا آن رخ همچو آفتابت بینم | |
از شرم رخ تو در تو نتوان نگریست | میریزم اشک تا در آبت بینم |
□
ای گوهر تو اصل طفیل آدم | وی ذات تو معنی و عبارت عالم | |
تا حکم کفت نکرد روزیده خلق | وز خلقت آدمی نیاورد شکم |
□
من دل به کسی جز از تو آسان ندهم | چیزی که گران خریدم ارزان ندهم | |
صد جان بدهم در آرزوی دل خویش | وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم |
□
چون پای همی تحفه برد هر جایم | وز پای به پای آمدنی میآیم | |
دستم شکند فلک من این را شایم | آری چو گزیز نیست باری پایم |
□
ای عشق در آفاق بسی تاختیم | تا از دل و دلدار برانداختیم | |
آخر حق صحبتی که با تست مرا | بشناس و همان گیر که نشناختیم |
□
دی یک دو قدح شراب صافی خوردیم | با همنفسی شبی به روز آوردیم | |
امروز چنان شد که به ناچار دو دست | در گردن درد و رنج و هجران کردیم |
□
سبحانالله غمی به پایان نبریم | الا که ازو در دگری مینگریم | |
آن شد که ستاره میشمردیم به روز | اکنون همه روز و شب نفس میشمریم |
□
با گل گفتم چون به چمن برگذریم | چون از همه باغ آرزوی تو بریم | |
گل گفت مرا چو نیک درمینگریم | از روی بقا برابر یکدگریم |
□
اندیشهی انتقام چون جزم کنیم | قهر همه دشمنان به یک عزم کنیم | |
با چرخ چو با آتسز اگر رزم کنیم | گردن به سم اسب چو خوارزم کنیم |
□
ای سایهی آنک ملک او هست قدیم | تا چند از این ملک چو گوزی بدونیم | |
یک رویه کن این کار که سهلست و سلیم | ملکست نه بازیچه، والملک عقیم |
□
شکر ایزد را که خسرو هفت اقلیم | آن شاه مبارک قدم آن ذات کریم | |
از آتش فتنه بر کران شد چو خلیل | وز آب خطر به ساحل آمد چو کلیم |
□
در موج خطر مرفهی همچو کلیم | وز آتش فتنه شاد چون ابراهیم | |
ای مفخر آنکه ماه کردی به دو نیم | معصومان را از آتش و آب چه بیم |
□
ای دل مگذار عمر چون بیخبران | ایمن منشین ز روزگار گذران | |
تو طاق نهای با تو همان خواهد کرد | ایام که کرد و میکند با دگران |
□
شخصی دارم زنده به جان دگران | عمری به هزار درد و محنت گذران | |
جان بر لب و دل بر اثر او نگران | دور از لب و دندان شما بیخبران |
□
زلفت به رسنهاش برآورد کشان | هر جان و دلی که داشت در شهر نشان | |
زان پیش که دستار نگه نتوان داشت | ورز دو سه در زیر کلاهش بنشان |
□
چون روی حیل نبود پایاب جهان | یکباره ورق بشستم از تاب جهان | |
گفتم چو مقیم نیست اسباب جهان | خاکش بر سر که خوش خورد آب جهان |
□
باغیست چو نوبهار از رنگ خزان | عیشی که به عمرها توان گفت از آن | |
یاران همه انگشت زنان گرد رزان | من در غم تو نشسته انگشتگزان |
□
ای ساخته گشته از تو کار دگران | من یار غم تو و تو یار دگران | |
من کرده کنار پر ز خون دیده | از بهر تو و تو در کنار دگران |
□
آیا گهر وصل تو یارم سفتن | راه تو امیدوار یارم رفتن | |
میروشن و حجره خالی و موسم گل | ای گلبن نو شکفته یارم گفتن |
□
ای دل چو نمینهد سپهرت گردن | نتوان به خروش و زور بخت آوردن | |
بر من چه بود جز که به کف خون خوردن | دیگر چه کنم دلا چه دانم کردن |
□
زرق است جهان تو زرق کن از هر فن | که میخور و که میکن و لوتی میزن | |
خوش خور تو جهان و یاد میآر از من | تا روزی چند جمله را سر کن زن |
□
زین جور اگر گذر توان کرد بکن | در حال من ار نظر توان کرد بکن | |
با بنده ز روی مردمی آشتیای | یکبار دگر اگر توان کرد بکن |
□
هرچ از چو تویی نزیبد ای دوست مکن | وین خیرهکشی گرچه ترا خوست مکن | |
گفتی ببرم جان تو و باکی نیست | جانا نه ز بهر جان نه نیکوست مکن |
□
ای دل ز سر نهاد پرواز مکن | فرجام نگر حدیث آغاز مکن | |
خاک از سر این راز نهان باز مکن | خود را و مرا در سر این راز مکن |
□
جانا لبم از شراب غم خشک مکن | چشمم ز سرشک هیچ دم خشک مکن | |
در عشق گران رکاب صبری داری | زنهار نمد زین ستم خشک مکن |
□
ای دل چو غم نوت دهد چرخ کهن | چون کار ندیدگان مشو بیسر و بن | |
یا عشوهی کودکانه میخر به سخن | یا تن زن و عاقلانه صبری میکن |
□
هستم ز تو دلشکستهای عهد شکن | وز دوستی تو با جهانی دشمن | |
گیرم نبود دست من و دامن تو | بتوان کردن دست من و دامن من |
□
در دام غم تو بستهای هست چو من | وز جور تو دلشکستهای هست چو من | |
برخاستگان عشق تو بسیارند | در عهد وفا نشستهای هست چو من |
□
میسوز تو خرمن شکیبایی من | تا مینهم از غم تو خرمن خرمن | |
دامن به حدیث درد من باز مزن | من دانم و اشک لعل دامن دامن |
□
ماییم و صراحی و شراب روشن | مرغی دو و نان چند و زیشان دو سه تن | |
وز میوه و ریحان قدری سیب و سمن | برخیز و بیا چنانک دی نزد تو من |
□
چشمم ز همه جهان فرازست اکنون | وین دیده به دیدار تو بازست اکنون | |
گفتار همه جهان مجازست اکنون | ما را به جمال تو نیازست اکنون |
□
ای گنده دهان چو شیر و چون گرگ حرون | چون خرس کریه شخص و چون خوک نگون | |
چون بوزنه سخره و چو کفتار زبون | چون گربه دهن دریده و چون سگ دون |
□
شاها ز خزانهی تو ریحان و سمین | دارند نهان ذخیره درهای ثمین | |
کو زر که همین بر سر گنج است و همان | کو سر که همان از در تیغست و همین |
□
بوطالب نعمت ای همه دولت و دین | در خود نگر و جمله جهان نیک ببین | |
کز همت و جود آفتابی و سحاب | وز رفعت و حلم آسمانی و زمین |
□
شاهان ممالک تو مودود و معین | دارند خزانها نهان در ثمین | |
گوهر که همین بر سر گنجست و همین | باهر که همان از در تیغست و همین |