قسمت اول

پیوسته حدیث من به گوشت بادا قوتم ز لب شکر فروشت بادا
بی‌من چو شراب ناب گیری در دست شرمت بادا ولیک نوشت بادا

ای هجر مگر نهایتی نیست ترا وی وعده‌ی وصل غایتی نیست ترا
ای عشق مرا به صد هزاران زاری کشتی و جز این کفایتی نیست ترا

نه صبر به گوشه‌ای نشاند ما را نه عقل به کام دل رساند ما را
چون یار ز پیش می‌براند ما را کو مرگ که زین باز رهاند ما را

آورد زری عماد رازی بچه را تا بنماید عمود رازی بچه را
رازی بچه هر شبی عمادالدین را بردار کند چنان که غازی بچه را

گفتم که به پایان رسد این درد و عنا دستی بزند به شادمانی دل ما
دل گفت کدام صبر ما را و چه کام ور غم سختست شادکامی ز کجا

این دل چو شب جوانی و راحت و تاب از روی سپیده‌دم برافکند نقاب
بیدار شو این باقی شب را دریاب ای بس که بجویی و نیابیش به خواب

هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب
ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب کاریست ورای شاهد و شعر و شراب

زان روی که روز وصل آن در خوشاب در خواب شبی بر آتشم ریزد آب
با دل همه روزم این سوئالست و جواب کاخر شبی آن روز ببینم در خواب

آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب دشمنام ترا طال بقا بود جواب
جانا پس از این نبینی این نیز به خواب بر آتش من زد سخن سرد تو آب

بوطالب نعمه ای سپهرت طالب بر تابش آفتاب رایت غالب
در دور زمانه یادگاری نگذاشت بهتر ز تو گوهری علی بوطالب