تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم | بیوسیلت نتوانی که بدرها پویی | |
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم | که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی | |
من همه شب ورق زرق فرو میشویم | تو همه روز رخ آز به خون میشویی | |
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود | کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی | |
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند | بوی آن میبرم الحق تو همانا اویی | |
ضایع از عمر من آنست که شعری گویم | حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی |