زهی نفاذ تو در سر کارهای ممالک
|
|
گرفته نسبت اسرار حکمهای الهی
|
مقال رفعت قدر تو پیش رفعت گردون
|
|
حدیث پایهی ما هست پیش پستی ماهی
|
چو وقفنامهی دولت قضا به نام تو بنوشت
|
|
چهار عنصر و نه چرخ برزدند گواهی
|
تویی که مسرع امرت ندید وهن توقف
|
|
تویی که عرصهی جاهت ندید ننگ تباهی
|
ز رشک رای منیر تو هیچ روز نباشد
|
|
که صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهی
|
اگر به رنج نداری که هیچ رنج مبادت
|
|
ز حسب واقعه بنویس چند بیت کماهی
|
به یاد تست همانا حدیث بخشش اسبی
|
|
که کهرباش چو بیند کند عزیمت کاهی
|
برون نمیشود از گوشم آن حدیث و تو دانی
|
|
حدیث اسب نیاید برون ز گوش سپاهی
|
و گربها بود آنرا بها پدید نباشد
|
|
پیادگی و فراغت به از عقیله و شاهی
|
به عون تست پناهم که از عنایت گردون
|
|
چنانت باد که هرگز به هیچکس نپناهی
|
مرا ز صورت حالی که هست قصه غصه
|
|
روا بود که بگویم به ناخوشی و تباهی
|
بدان خدای که اندر زمانه روز و شب آرد
|
|
اگرچه روز تمنی شبی بود به سیاهی
|
مرا ز حادثه حالیست آنچنانکه نخواهم
|
|
توانی ار به عنایت چنان کنی که بخواهی
|
به بذل کوش که از مال و جاه حاتم طی را
|
|
اثر نماند بجز بذلهای مالی و جاهی
|
بقات باد که تا مهر آسمان گیهگون
|
|
به خاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهی
|