به خدایی که ذات لم یزلش | باشد از سر بندگان آگاه | |
دست صنعتش ز اقتدار نهد | بر سر آفتاب و ماه کلاه | |
زر فشاند ز صبح هر روزی | در خم این زمردین خرگاه | |
به رسولی که بد سبابهی او | سبب جامه خرقه کردن ماه | |
به امینی که آورید بدو | ز اسمان امر و نهی بیاکراه | |
به کتابی که تا بدو داریم | از گناهان به روز حشر گواه | |
به کلامی که مهر ایمانست | چیست آن لا اله الا الله | |
که اگر هست یا بخواهد بود | ملک و دین را نظیر همچو تو شاه | |
تا جهان باشد از تو نازان باد | رایت و چتر و تخت و تاج و کلاه |
□
ز ابتدا کاندر آمدی به عمل | بیش از این بود بارنامه و جاه | |
کار با آب و گل نبودت بیش | باز خواهی شدن بر آن ناگاه | |
نه آب و گلی که سلطان راست | به گل تیره و به آب سیاه |
□
پارگکی کاه و نبیذم فرست | رنج دل شاعر سلطان بکاه | |
شکر چو شکر کنم از بهر می | منت چون کوه بدارم ز کاه |