ای فلک قدری که در انگشت قدر و همتت | از شرف مهر فلک زیبد همی مهر نگین | |
هست یسر خادمان از خاتم تو در یسار | هست یمن چاکران از خامهی تو در یمین | |
مادحت را تا بدان رخ برفروزاند چو شمع | آن زهر کامی جدا چونان که موم از انگبین | |
آن نمیباید که آدم را برون کرد از بهشت | آن همی باید که با قارون فروشد در زمین |