دی مرا عاشقکی گفت غزل میگویی
|
|
گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم
|
گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت
|
|
حالت رفته دگر باز نیاید ز عدم
|
غزل و مدح و هجا هرسه بدان میگفتم
|
|
که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم
|
این یکی شب همه شب در غم و اندیشهی آن
|
|
کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم
|
وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند
|
|
که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم
|
وان سه دیگر چو سگ خسته تسلیش بدان
|
|
که زبونی به کف آرم که ازو آید کم
|
چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم
|
|
باز کرد از سر من بندهی عاجز به کرم
|
غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار
|
|
بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم
|
انوری لاف زدن سیرت مردان نبود
|
|
چون زدی باری مردانه بیفشار قدم
|
گوشهای گیر و سر راه نجاتی بطلب
|
|
که نه بس دیر سر آید به تو بر این دو سه دم
|