خدایگانا سالی مقیم بنشستم
|
|
به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم
|
همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم
|
|
همی نگردد کارم نفیر چون دارم
|
نه ماه دولتم از چرخ میدهد نورم
|
|
نه شاخ شادیم از باد میدهد بارم
|
نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم
|
|
نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم
|
نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم
|
|
نه روی آنکه دگر پشت بر جهان آرم
|
نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم
|
|
نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم
|
گهی به باختهای این سپهر منحوسم
|
|
گهی گداختهای این جهان غدارم
|
گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم
|
|
گهی به غاری اندر خزیده چون مارم
|
گهی چو باد به هر جایگاه پویانم
|
|
گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم
|
گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم
|
|
گهی ز آتش سینه مقیم در نارم
|
گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم
|
|
گهی به نان شبانه به رهن دستارم
|
گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم
|
|
گهی دهند لقب احمق و سبکبارم
|
به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم
|
|
به وهم خلق نگنجد که من چهسان زارم
|
خدای داند زینگونه زندگی که مراست
|
|
به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم
|
از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم
|
|
ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم
|