برگ گریزان

نمودی همسر خوبان با غم ز طیب گل، بیاکندی دماغم
کنون بگسستیم پیوند یاری ز خورشید و ز باران بهاری
دمی کاز باد فروردین شکفتم بدامان تو روزی چند خفتم
نسیمی دلکشم آهسته بنشاند مرا بر تن، حریر سبز پوشاند
من آنگه خرم و فیروز بودم نخستین مژده‌ی نوروز بودم
نویدی داد هر مرغی ز کارم گهرها کرد هر ابری نثارم
گرفتم داشتم فرخنده نامی چه حاصل، زیستم صبحی و شامی
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ حوادث را بود سر پنجه گستاخ
چو شاهین قضا را تیز شد چنگ نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ
چو ماند شبرو ایام بیدار نه مست اندر امان باشد، نه هشیار
جهان را هر دم آئینی و رائی است چمن را هم سموم و هم صبائی است
ترا از شاخکی کوته فکندند ولیک از بس درختان ریشه کندند
تو از تیر سپهر ار باختی رنگ مرا نیز افکند دست جهان سنگ
نخواهد ماند کس دائم بیک حال گل پارین نخواهد رست امسال
ندارد عهد گیتی استواری چه خواهی کرد غیر از سازگاری
ستمکاری، نخست آئین گرگست چه داند بره کوچک یا بزرگست
تو همچون نقطه، درمانی درین کار که چون میگردد این فیروزه پرگار
نه تنها بر تو زد گردون شبیخون مرا نیز از دل و دامن چکد خون
جهانی سوخت ز اسیب تگرگی چه غم کاز شاخکی افتاد برگی
چو تیغ مهرگانی بر ستیزد ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد