برف و بوستان

قضا بس کار بشمرد و بمن داد هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری
به خیری گفتم اندر وقت سرما که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر، که دیگر ننوشد می بوقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن نمیکردیم گر ما پرده‌داری
اگر یکسال گردد خشک‌سالی زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس، باغبان آید به گلشن مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید به جسم، این مردگانرا ز باران و ز باد نو بهاری
درختان، برگ و گل آرند یکسر بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم نه بیهوده است این چشم انتظاری
نثارم گل، ره آوردم بهار است ره‌آورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت که ما کردیم این خدمتگذاری