شعرهای کمالی آن به سخن
|
|
پای طبعش سپرده فرق کمال
|
گرچه نزدیک دیگران نظم است
|
|
مجمل از مفردات وهم و خیال
|
سخن چند معجزست مرا
|
|
در سخنهاش سخت لایق حال
|
گویم آن در خزانهای ازل
|
|
بود موزون طویلهای لال
|
مایهشان داده از مزاج درست
|
|
صدف جود ایزد متعال
|
همه همچون ازل قدیم نهاد
|
|
همه همچون فلک عزیز مثال
|
همه را دیده چشم صرف خرد
|
|
همه را سفته دست سحر حلال
|
به معانی فزوده قدر و بها
|
|
چون جواهر به گردش احوال
|
از نقاب عدم چو رخ بنمود
|
|
آن بلند اختر مبارک فال
|
آن جواهر چنان که رسم بود
|
|
درفشان بر مراقد اطفال
|
ریخت بر آستان خاطر او
|
|
روز مولودش آستین جلال
|
چون چنان شد که در سخن نشناخت
|
|
حلقهی زلف را ز نقطهی خال
|
دست طبعش به رشتهی شب و روز
|
|
بست بر گوش و گردن مه و سال
|
اوست کز خاطر چو آتش تیز
|
|
شعر راند همی چو آب زلال
|
خاطر من که گوی برباید
|
|
به کفایت ز جادوی محتال
|
چون بدید آن سخن پشیمان گشت
|
|
از همه گفتها صواب و محال
|
ای مسلم به نکته در اشعار
|
|
وی مقدم به بذله در امثال
|
طبع پاکت چو بر سوئال جواب
|
|
وهم تیزت چو بر جواب سوئال
|
تا زند دست آفتاب سپهر
|
|
آب عرض جنوب و عرض شمال
|
آفتاب شعار و شعر ترا
|
|
بر سپهر بقا مباد زوال
|