دی از کسان خواجه بکردم یکی سوئال | گفتم به خوان خواجه نشینند چند کس | |
گفتا به خوان خواجه نشیند دو کس مدام | از مهتران فرشته و از کهتران مگس |
□
صاحبا به هر رهی یک قدری می بفرست | نه از آن می که بود در خور پیمانه وطاس | |
زان می بیشر و بیشور که بیسیمان را | ساغر او کف دستست وصراحی کریاس |
□
خواهی که بهین کار جهان کار تو باشد | زین هردو یکی کار کن از هر چه کنی بس | |
یا فایده ده آنچ بدانی دگری را | یا فایده گیر آنچ ندانی ز دگر کس |