تو ز گفتار من بسی بتری
|
|
آنچه گفتم هنوز مختصر است
|
گفت ما را سر مناقشه نیست
|
|
این چه پر گوئی و چه شور و شر است
|
بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد
|
|
که نه هر جنگجوی را ظفر است
|
فضل، خود همچو مشک، غماز است
|
|
علم، خود همچو صبح، پرده در است
|
چون بنائی است پست، خود بینی
|
|
که نهاش پایه و نه بام و در است
|
گفتهی بی عمل چو باد هواست
|
|
ابره را محکمی ز آستر است
|
هیچگه شمع بی فتیله نسوخت
|
|
تا عمل نیست، علم بی اثر است
|
خویش را خیره بی نظیر مدان
|
|
مادر دهر را بسی پسر است
|
اگرت دیدهایست، راهی پوی
|
|
چند خندی بر آنکه بی بصر است
|
نیکنامی ز نیک کاری زاد
|
|
نه ز هر نام، شخص نامور است
|
خویشتن خواه را چه معرفتست
|
|
شاخه عجب را چه برگ و بر است
|
از سخن گفتن تو دانستم
|
|
که نه خشک اندرین سبد، نه تر است
|
در تو برقی ز نور دانش نیست
|
|
همه باد بروت بی ثمر است
|
اگر این است فضل اهل هنر
|
|
خنکا آن کسی که بی هنر است
|