آموخت حدیث مهربانی | آنقدر پرش بریخت از تن | |
آنقدر نمود جانفشانی | تا راز نهفته شد پدیدار |
□
آن بیضه بهم شکست و مادر | در دامن مهر پروراندت | ||
چون دید ترا ضعیف و بی پر | زیر پر خویشتن نشاندت | ||
بس رفت کوه و دشت و کهسر | تا دانه و میوهای رساندت | ||
چون گشت هوای دهر خوشتر | بر بامک آشیانه خواندت | ||
بسیار پرید تا که آخر | از شاخته بشاخهای پراندت | ||
|
□
داد آگهیست چنانکه دانی | از زحمت حبس و فتنهی دام | ||
آموخت همی که تا توانی | بیگاه مپر ببرزن و بام | ||
هنگام بهار زندگانی | سرمست براغ و باغ مخرام | ||
کوشید بسی که در نمانی | روز عمل و زمان آرام | ||
برد اینهمه رنج رایگانی | چون تجربه یافتی سرانجام | ||
|