روزی پسری با پدر خویش چنین گفت | کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید | |
گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی | کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید | |
عاقل به چنان طایفهی دون نگراید | مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید | |
بازار یکی مزرعهی تخم فسادست | زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید | |
امید مکن راستی از پشت بنفشه | تا روی تو چون لاله به خونابه نشوید | |
قولی نبود راستتر از قول شهادت | زان در همه بازار یکی راست نگوید |
□
اگر انوری خواهد از روزگار | که یک لحظه بیزاء زحمت زید | |
مگس را پدید آورد روزگار | که تا بر سر راء رحمت رید |