ای بدیعالزمان بیا و ببین
|
|
که ز بدعت جهان چه میزاید
|
دوستان را به رنج بگذاری
|
|
تا فلکشان به غم بفرساید
|
من بدین دوستی شدم راضی
|
|
که ترا این چنین همی باید
|
گرچه در محنتی فتادستم
|
|
که دل از دیده میبپالاید
|
به سر تو که هیچ لحظه دلم
|
|
از تقاضای تو نیاساید
|
به درم هر که دست باز نهد
|
|
گویم این بار او همی آید
|
تو ز من فارغ و دلم شب و روز
|
|
چشم بر در ترا همی پاید
|
خود به از عقل هیچ مفتی نیست
|
|
زانکه او جز به عدل نگراید
|
قصه با او بگوی تات برین
|
|
بنکوهد اگرت نستاید
|
این ندانم چه گویمت چو فلک
|
|
پایم از بند باز نگشاید
|
با سر و روی و ریش تو چه کنم
|
|
رحمت تو کنون همی باید
|
کاهنم پشت پای میدوزد
|
|
وافتم پشت دست میخاید
|
این دو بیتک اگرچه طیبت رفت
|
|
تا دگر صورتیت ننماید
|
گر بدین خوشدلی و آزادی
|
|
خود دلم عذرهات فرماید
|
ورنه باز اندر آستینم نه
|
|
گر همی دامنت بیالاید
|
جد بیهزل زیرکان گویند
|
|
جان بکاهد ملامت افزاید
|
طعنهی دشمنان گزاینده است
|
|
طیبت دوستان بنگزاید
|
پوستینم مکن که از غم و درد
|
|
فلکم پوست میبپیراید
|
آسیای سپهر دور از تو
|
|
هر شبم استخوان همی ساید
|
عکس اشک و رخم چو صبح و شفق
|
|
سقف گردون همی بیاراید
|
نالهایی کنم چنانکه به مهر
|
|
سنگ بر حال من ببخشاید
|
دستم اکنون جز آن ندارد کار
|
|
کز رخم رنگ اشک بزداید
|
کیل غم شد دلم که چرخ بدو
|
|
عمرها شادیی نپیماید
|
در عمرم فلک به دست اجل
|
|
میبترسم که گل برانداید
|
چه کنم تا بلا کرانه کند
|
|
یا مرا از میانه برباید
|