ای خداوندی که از دریای دستت روزگار
|
|
آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند
|
گر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذر
|
|
در این بیجاده و بیجادهی آن خون کند
|
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
|
|
شعلهی او فعل آب دجله و جیحون کند
|
کلک تو میزان حشر آمد که در بازار ملک
|
|
زشت و خوب از هم جدا و خیر و شر موزون کند
|
عقل را حیرت همی آید ز کلکت گاهگاه
|
|
کو به تنهایی همی ترتیب عالم چون کند
|
دانکه تشریف خداوند خراسان آیتیست
|
|
کز بزرگی نسخ آیتهای گوناگون کند
|
پاسبانش ز انبساط نسبت همسایگی
|
|
کسوت خود را شبی گر تحفهی گردون کند
|
از نشاط اینکه این تشریف خدمتگار اوست
|
|
در زمان دراعهی کحلی ز سر بیرون کند
|
گرنه این بودی روا بودی که در تشریف تو
|
|
آنکه روز عالمی ذکری همی میمون کند
|
از ولوع خویش بر مدح تو ناگه گفتمی
|
|
پایگاه کعبه را کسوت کجا افزون کند
|
شادبادی تا جهان صد سال دیگر بر درت
|
|
همچنین خدمت کند از جان همی کاکنون کند
|