گفتم چو لطف بار خدایم قبول کرد | جانم ز قهر و غصهی ایام رسته شد | |
گفتم چو صبح وعدهی انعام او دمید | روزیم فاضل آمد و روزم خجسته شد | |
خود بعد انتظار درازم گلو گرفت | نومیدیم که جانم از آن درد خسته شد | |
گیرم که سنت صله برخاست از جهان | آخر در زکوة چرا نیز بسته شد |