به کلاهی بزرگ کرد مرا
|
|
آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد
|
آنکه آب کلاهداری چرخ
|
|
آب دستار خواجگیش ببرد
|
هر که پیشش کمر به خدمت بست
|
|
بر کله گوشهی زمانه سپرد
|
... در زهرهی سپهر نمود
|
|
تا کلاهه بخورد و لب بسترد
|
پس چو از قلهیالمبالاتش
|
|
پس از آن کس مرا به کس نشمرد
|
دست از صحبتم چنان بکشید
|
|
پای بر فرق من چنان بفشرد
|
که نه محرم شدم به شادی و غم
|
|
نه حریف آمدم به صافی و درد
|
گفتم آن را کله چگونم نهم
|
|
که کلاهی ببایدش زد و برد
|
خیز پیرا که راه ما غلط است
|
|
به سر راه باز گرد چو کرد
|
آن جوان بخت را بپرس و بگوی
|
|
که سفینه بده کلاه بمرد
|