طاعت پادشاه وقت به وقت | هرکه در بندگی بجای آرد | |
رحمت سایهی خدای برو | سایهی رحمت خدای آرد | |
خاصه آن پادشا که چترش را | بخت با سایهی همای آرد | |
ستراعلی جلال دولت و دین | که اگر سوی سد ره رای آرد | |
جبرئیل از پی رکاب رویش | نوبتی بر در سرای آرد | |
آنکه در حل مشکلات امور | کلک او صد گرهگشای آرد | |
کاه با اصطناع انصافش | خدمتیهای کهربای آرد | |
روز حکمش قضای ملزم را | هر زمان زیر دست رای آرد | |
رشک دستش سحاب نیسان را | گریهای به های های آرد | |
آنکه چون عصمتش تتق بندد | دور بینندگی به پای آرد | |
مردم دیده را ز خاصیتش | آسمان از رمد قبای آرد | |
باد را سوی حضرتش تقدیر | بسته دست و شکسته پای آرد | |
نفس نامی ز حرص مدحت او | برگ سوسن سخنسرای آرد | |
ای سلیمان عهد را بلقیس | کس به داود لحن نای آرد | |
بنده گرچه به دستبرد سخن | با همه روزگار پای آرد | |
طبع حسان مصطفایی کو | تا ثناهای غمزدهای آرد | |
زانکه مقبول مصطفی نشود | هرچه طیان ژاژخای آرد | |
از سلیمان و مور و پای ملخ | یاد کن هرچه این گدای آرد | |
تا بود زادهی بنات زمان | هرچه خاک نباتزای آرد | |
باد را جوز دی چو عدل بهار | رنگفرسای مشکسای آرد | |
لالهی ناشکفته بیرزمی | رمحهای سنانگزای آرد | |
نرگس نوشکفته بیبزمی | جامهای جهاننمای آرد | |
جاهت اندر ترقیی بادا | که مددهای جانفزای آرد | |
خصمت اندر تراجعی بادا | که خللهای جانگزای آرد |
□
خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باک | چو بخت آتش فتح و سپند میآرد | |
هنوز ماه ز تایید تو همی تابد | هنوز ابر ز انعام تو همی بارد | |
ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود | نهال ملک که اقبال جاودان کارد | |
لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس | که کامش از قبل طاعت تو میخارد | |
اگرچه همت اعلام تو درین درجه است | که جود او به سوئالی جهان کم انگارد | |
ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق | زمانه مینتواند جهان نمییارد | |
نه دیر زود ببینی که بار دیگر ملک | زمام حکم به دستت چگونه بسپارد | |
ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول | که وام عذر تو جز کردگار نگزارد | |
ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت | بجای تو دگری واثقم که نگمارد | |
مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان | به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد | |
در این که هستی مردانهوار پایافشار | که بر سر تو فلک موی هم نیازارد | |
در فرج به همه حال زود بگشاید | چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد | |
ترا هنوز مقامات ملک باز پس است | خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد | |
تو آفتاب ملوکی و سایهی یزدان | تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد | |
چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز | خدای سایهی خود را چنین بنگذارد | |
ز خواب بندهی خسرو معبران فالی | گرفتهاند که غمهای ملک بگسارد | |
به خواب دید که در پیش تخت شعری خواند | وزان قصیده همین قطعه یاد میآرد |