احسان بی ثمر

بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمه‌ی وجود من افراشت بخت گفت کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا من با یکی نظاره، جهان را شناختم