آشیان ویران

از ساحت پاک آشیانی مرغی بپرید سوی گلزار
در فکرت توشی و توانی افتاد بسی و جست بسیار
رفت از چمنی به بوستانی بر هر گل و میوه سود منقار
تا خفت ز خستگی زمانی یغماگر دهر گشت بیدار
تیری بجهید از کمانی چون برق جهان ز ابر آذار
گردید نژند خاطری شاد

چون بال و پرش تپید در خون از یاد برون شدش پریدن
افتاد ز گیرودار گردون نومید ز آشیان رسیدن
از پر سر خویش کرد بیرون نالید ز درد سر کشیدن
دانست که نیست دشت و هامون شایسته‌ی فارغ آرمیدن
شد چهره‌ی زندگی دگرگون در دیدن نماند تاب دیدن
مانا که دل از تپیدن افتاد

مجروح ز رنج زندگی رست از قلب بریده گشت شریان
آن بال و پر لطیف بشکست وان سینه‌ی خرد خست پیکان
صیاد سیه دل از کمین جست تا صید ضعیف گشت بیجان
در پهلوی آن فتاده بنشست آلوده بخون مرغ دامان
بنهاد به پشتواره و بست آمد سوی خانه شامگاهان
وان صید بدست کودکان داد

چون صبح دمید، مرغکی خرد افتاد ز آشیانه در جر
چون دانه نیافت، خون دل خورد تقدیر، پرش بکند یکسر
شاهین حوادثش فرو برد نشنید حدیث مهر مادر
دور فلکش بهیچ نشمرد