در موعظه و شکایت دهر

با یکی مردک کناس همی گفتم دی تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست
صنعت و حرفت ما هر دو تو می‌دانی چیست آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست
گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست
کار فرمای دهد رونق کار من و تو داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست
کار فرمای مرا پایه‌ی من معلومست لاجرم جان من از بند تقاضا رستست
باز چون گاو خراس از تو و از پایه‌ی تو کارفرمای ترا دیده چنان بربستست
که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی کرده‌ی دانم و پرداخته و پیوستست
یا چنان داند کین عمر عزیز علما همچو روز و شب جهال متاع رستست
او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد که ترا از سر پندار در آن پی خستست
انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت عقل داند که ستم نز تبرست از دستست
غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست