ای سعد سپهر دین کجایی
|
|
کاثار سعادتت نهانست
|
بازم ز زمانه کم گرفتی
|
|
وین هم ز کیادت زمانست
|
این عادت قلةالمبالات
|
|
آیین کدام دوستانست
|
زین گونه بضاعت مودت
|
|
در حمل کدام کاروانست
|
ما را باری غم تو هر شب
|
|
همخوابهی مغز استخوانست
|
زان روی که روزی از فراقت
|
|
با سال تمام توامانست
|
سالیست که دیدهی پر آبم
|
|
بر طرف دریچه دیدبانست
|
رخسارهی کاهرنگم از اشک
|
|
در هجر تو راه کهکشانست
|
روزم سیهست از آنکه چشمم
|
|
از آتش سینه پر دخانست
|
خود صحبت اندساله بگذار
|
|
گو مرد غریب ناتوانست
|
گرچه زدهی سپهر پیرست
|
|
آخر نه چو بخت ما جوانست
|
برخیزم و بنگرم که حالش
|
|
در حبس تکبر از چه سانست
|
از دست مشو ز سقطهی من
|
|
پای تو اگرچه در میانست
|
سری دارم که گر بگویم
|
|
گویی بحقیقت آن چنانست
|
آن شب که دو عالم از حوادث
|
|
گویی که دو محنت آشیانست
|
و اجرام نحوس را به یکبار
|
|
در طالع عافیت قرانست
|
وز عکس شفق هوای گیتی
|
|
یک معرکه لمعهی سنانست
|
گفتم که چو شب گرانرکابست
|
|
تدبیر می سبک عنانست
|
مهمان تو آمدیم یالیت
|
|
یالیتم از آن دو میهمانست
|
تا از در مجلست که خاکش
|
|
همتای بهشت جاودانست
|
سر در کردم اشارتت گفت
|
|
در صدر نشین که جایت آنست
|
من نیز به حکم آنکه حکمت
|
|
بر جان و روان من روانست
|
بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست
|
|
عیبی نبود که میزبانست
|
القصه چو جای خود بدیدم
|
|
کز منطقه نیک بر کرانست
|
با خود گفتم که انوری هی
|
|
هرچند که خانهی فلانست
|
لیکن به حضور او که حدش
|
|
حاضر شدن همه جهانست
|
دانی که تصدری بدین حد
|
|
نه حد تو خام قلتبانست
|
فیالجمله ز خود خجل شدم نیک
|
|
خود موجب خجلتم عیانست
|
اندازهی رسم دانی من
|
|
داند آن کس که رسم دانست
|
بر پای نشستم آخرالامر
|
|
چونان که گمان همگنانست
|
پی کورکنان حریف جویان
|
|
زانگونه که هیچکس ندانست
|
گفتم که چو شب سبکترک شد
|
|
اکنون گه ساغر گرانست
|
چون تو به سه گانه دست بردی
|
|
برجستم و این سخن نشانست
|
از گوشهی طارمت که سمکش
|
|
معیار عیار آسمانست
|
بر خاک درت نثار کردم
|
|
شخصی که برو نثار جانست
|
یعنی که گرم ز روی تمکین
|
|
بر سدرهی منتهی مکانست
|
درگاه سپهر صورتت را
|
|
تا حشر سرم بر آستانست
|