خرد را دوش میگفتم که ای اکسیر دانایی
|
|
همت بیمغز هشیاری همت بیدیده بینایی
|
چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد
|
|
که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی
|
کسی کاندر جهان بیهیچ استکمال از غیری
|
|
جهانی کامل آمد خود به استقلال و تنهایی
|
زمان در امتثال امر و نهی او چنان واله
|
|
که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی
|
زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز
|
|
که صد منزل هزیمت شد از آن سوی توانایی
|
در آمد شد به چین دامن همت فرو رفته
|
|
غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی
|
چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایهی قدرش
|
|
که گردونیست بیرون از نهم گردون خضرایی
|
نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد
|
|
وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی
|
ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در
|
|
دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی
|
به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند
|
|
کند امروز بر عکس توالی باز فردایی
|
گر از حزمش قضا سدی کشیدی بر جهان شامل
|
|
نکردی روزگار اندر حریمش عمر فرسایی
|
وگر بر آسمان حلمش به حشمت سایه افکندی
|
|
زمان را دست بودی بر زمین در پای بر جایی
|
حریم حرمتش در ایمنی آن خاصیت دارد
|
|
که از روی تقرب گر به خاکش رخ بیالایی
|
به خاک پای او یعنی ردای گردن گردون
|
|
که از ننگ تصرف کردن گردون برآسایی
|
هوا با آب گفتا گرد خیل موکب او شو
|
|
اگر خواهی که چون آتش سراندر آسمان سایی
|
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
|
|
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی
|
به دست آرد ضمیرش ز آفرینش نسخهی روشن
|
|
اگر یک لحظه در خلوتسرای فکرتش آیی
|
نه از موجست قلزم را شبانروزی تب لرزه
|
|
ز طبع اوست تا چون میکند کانی و دریایی
|
ز بس کز غصهی طبعش تفکر میکند شبها
|
|
شدست اندر عروق لجهی او ماده سودایی
|
ببیند بینظر نرگس بگوید بیلغت سوسن
|
|
اگر طبعش بیاموزد صبا را عالمآرایی
|
اگرنه فضلهی طبعش جهان را چاشنی بودی
|
|
صبا در نقش بستان کی زدی نیرنگ زیبایی
|
چو نیسان گر کنار خاک پرگوهر کند شاید
|
|
چو سوسن محض آزادی نه چون گل عین رعنایی
|
زنطقش در خوی خجلت روان صاحب وصابی
|
|
ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی
|
قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی
|
|
که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی
|
ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن
|
|
چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی
|
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
|
|
برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
|
خرد زان طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
|
|
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشیداندایی
|
عجبتر اینکه میدانی و میدانی که میدانم
|
|
پسم هر ساعتی گویی نشانی باز ننمایی
|
گرم باور نمیداری نمایم چون که بنمایم
|
|
عزیزالدین طغرایی عزیزالدین طغرایی
|
الا تا گاه درگاهش بود گاهی در افزایش
|
|
ذراغ روز و شب همواره در تاریخ پیمایی
|
از آن کاهش نصیب دشمنش جان کاستن بادا
|
|
وزان افزایش او را تا قیامت زینت افزایی
|
به هر کاری که روی آورده خصمش گفته نومیدی
|
|
ترا این کار برناید تو با این کار برنایی
|