با خاک در تو آشنایی | خوشتر ز هزار پادشایی | |
دیده رخ راز مه ببیند | بر عارض تو ز روشنایی | |
از نکتهی طوطی لب تو | سیمرغ گزید پارسایی | |
جایی که زلب حیات بخشی | عیسی بود از در گدایی | |
مهر تو و سینهی چو من کس | طاوس و سرای روستایی | |
در خدمت عشق تست ما را | دل عاریتی و جان بهایی | |
بردی ز پری و آدمی هوش | یک راه بگوی تا کرایی | |
در خانهی صبر فرقت تو | افکند هزار بینوایی | |
در دعوی حسن خود سخنگوی | تا ماه دهد بر آن گوایی | |
از کوی چو آفتاب از کوه | در خدمت تاج دین برآیی | |
صورتگر عز پناه دولت | معبرده دولت علایی | |
آن جان خرد که مر خرد را | با طاعت اوست آشنایی | |
در نسبت آن شرف توان دید | چون فضل خدای در خدایی | |
نه چرخ گرفت و هفت اختر | یک فکرت او به تیزپایی | |
ای دیدهی ناظر نبوت | در ذات تو دیده مصطفایی | |
چون روی خلقت نخواندت عقل | شاید که ز پشت مرتضایی | |
خود عقل ترا کمال هرگز | داند که ز جاه تا کجایی | |
پیش در تو قبول کرده | پیشانی سدره خاک پایی | |
مرغ دل جبرئیل گیرد | در مدحت تو سخن سرایی | |
اولاد بزرگ مرتضا را | یارب چه بزرگ پیشوایی | |
کبر تو کم است و کبریا بیش | از کبر نهای ز کبریایی | |
آن روز که عمر در غم مرگ | معزول بود ز خوش لقایی | |
نیلوفر تیغ چشمها را | چون لاله کند به کم بقایی | |
از نسبت فعل سایه گیرد | در صدمت صور صوت نایی | |
از ساغر خوف تشنهی جنگ | سیراب شود ز بیرجایی | |
جانهای مبارزان ز تنها | بینند ز تیغ تو جدایی | |
این خاطر من ز غیبت تو | محروم ز پادشا ستایی | |
دل در غم خدمت تو یک دم | نایافته از عنا رهایی | |
تا آمد مرگ جان غمگین | گشته ز هوای تو هوایی | |
زنهار مرا مگو که رو رو | تو در خور شهر و بوریایی | |
در غیبت تو خوش است ما را | آن به که بدین طرف نیایی | |
آخر به طریق لطف یکبار | بنویس که خیز چند پایی | |
در خدمت دیگران چه کوشی | چون بندهی خاندان مایی | |
در جستن کرده گرد عالم | گردنده چو سنگ آسیایی | |
در شکر علاء دین و دولت | پیوسته چرا شکر نخایی | |
از حضرت ما که روی کونست | دوری ز چه روی مینمایی | |
تا فائدهی نبات یابند | اشکال زمینی و سمایی | |
حکم تو گسسته باد یارب | ار علت چونی و چرایی |