زهی بگرفته از مه تا به ماهی
|
|
سپاه دولت پیروز شاهی
|
جهانداری که خورشیدست و سایه
|
|
یکی شاهنشهی دیگر الهی
|
خداوندی که بنهادند گردن
|
|
خداوندیش را تا مرغ و ماهی
|
همش بر آسمان دست اوامر
|
|
همش بر اختران حکم نواهی
|
جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست
|
|
ندارد منت مالی و جاهی
|
اگر پیروزه در پاسش گریزد
|
|
که آمر اوست گیتی را و ناهی
|
به کلی رنگ رویش فارغ آید
|
|
چو رنگ روی یاقوت از تباهی
|
وگر خورشید روی او بخواهد
|
|
فرو شوید ز روی شب سیاهی
|
ز رایش چاه یوسف بیاثر بود
|
|
وگرنه یوسفی کردی نه چاهی
|
در آبادی عالم تو توانی
|
|
که از هستی خرابی را بکاهی
|
زهی باقی به عونت عهد عالم
|
|
چنان کز عدل باشد پادشاهی
|
نه پیش آید نفاذت را توقف
|
|
نه دریابد دوامت را تناهی
|
جهان همت تست آنکه طوبی
|
|
کند در روضهای او گیاهی
|
یکی عالم تویی وان کت ببیند
|
|
ببیند کل عالم را کماهی
|
در آن موقف که از بیجادهگون تیغ
|
|
شود رخسارهی ارواح کاهی
|
سنان خندان بود او داج گریان
|
|
خرد مخطی شود ادارک ساهی
|
به همآوازی تکبیر گردد
|
|
صدای گنبد گردون مباهی
|
امل چون صبح شمشیرت برآید
|
|
بدرد جامه چون صبح از پگاهی
|
کند اعدای ملک از ننگ عصیان
|
|
به دلگویان کجا بد بیگناهی
|
تن تیغ ترا از تن قبایی
|
|
سر رمح ترا از سر کلاهی
|
جهانی یک به دیگر میپناهند
|
|
تو از یزدان به یزدان میپناهی
|
الا تا بلبل از یک گونه گفتار
|
|
دهد بر دعوی بستان گواهی
|
جهان بستان بزمت باد و بلبل
|
|
درو نوعی ز اصحاب ملاهی
|
قضا را حجت آن بادا که گویی
|
|
جهان را شیوه آن بادا که خواهی
|