ای برده ز شاهان سبق شاهی
|
|
با تو همه در راه هواخواهی
|
هم فتح ترا بر عدد افزونی
|
|
هم وهم ترا از عدم آگاهی
|
واثق شده بر فتح نخستینت
|
|
گیتی که تو پیروزترین شاهی
|
پاس تو گر اندیشه کند در کان
|
|
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
|
گردون ز پی کسب شرف کرده
|
|
از نوبتی جاه تو خرگاهی
|
در نسبت شیر علم جیشت
|
|
شیر فلک افتاده به روباهی
|
عدل تو جهان را به سکون آمر
|
|
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
|
در دور تو دست فلک جائر
|
|
چون سایهی شمعست به کوتاهی
|
در حزم ره راستروی مهری
|
|
در حمله چپ و راستروی ماهی
|
قادر نبود فکرت و زین معنی
|
|
در هرچه کنی خالی از اکراهی
|
تا خارج حفظت نبود شخصی
|
|
دارندهی بدخواه و نکوخواهی
|
افواه پر است از شکر شکرت
|
|
ار شکر ولینعمت افواهی
|
محوست ز شبهت ورق امکان
|
|
یارب چه منزه که ز اشباهی
|
ای روز بداندیش تو آورده
|
|
در گردن شب دست ز بیگاهی
|
من بنده که در یک نفسم دادی
|
|
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
|
این حال که در بلخ کنون دارم
|
|
از خوف پریشانی و گمراهی
|
زین پیش اگرم وهم گمان بردی
|
|
آن مخطی کوتهنظر ساهی
|
به ز عبرهی جیحون نه به آموزش
|
|
چون بط به طبیعت شدمی راهی
|
تا در کنف حفظ تو چون یونس
|
|
بگذشتمی اندر شکم ماهی
|
آری ز قدر شد نه ز بیقدری
|
|
یوسف ز میان دگران چاهی
|
تا کار کس آن نیست که او خواهد
|
|
کارت همه آن باد که آن خواهی
|
عمر تو و ملک تو در افزایش
|
|
تا عدل فزایی و ستم کاهی
|