دو عیدست ما را ز روی دو معنی
|
|
هم از روی دین و هم از روی دنیی
|
همایون یکی عید تشریف سلطان
|
|
مبارک دگر عید قربان و اضحی
|
به صد عید چونین فلک باد ضامن
|
|
خداوند ما را ز ایزد تعالی
|
امیر اجل فخر دین بوالمفاخر
|
|
امیری به صورت امیری به معنی
|
به پیش کف راد او فقر و فاقه
|
|
چو پیش زمرد بود چشم افعی
|
نتابد بر آن آفتاب حوادث
|
|
که در سایهی عدل او ساخت ماوی
|
ایا دست تو وارث دست حاتم
|
|
و یا کلک تو نایب چوب موسی
|
کند چرخ بر احترام تو محضر
|
|
دهد دهر بر احتشام تو فتوی
|
ز امن تودر پای فتنه است بندی
|
|
ز عدل تو بر دست ظلمست حنی
|
شود بر خط عز جاه تو ضامن
|
|
کشد بر خط رزق جود تو اجری
|
ز عدلت زمین است چونان که گویی
|
|
فرود آمد از آسمان باز عیسی
|
دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت
|
|
دهد عزمت اندر بلا من و سلوی
|
صریر قلمهای تو نفخ صورست
|
|
که آید ازو لازم احیاء موتی
|
به لب هست خاموش وزو عقل گویا
|
|
به تن هست لاغر وزو ملک فربی
|
نهد کشت قدر ترا ماه خرمن
|
|
بود آب تیغ ترا روح مجری
|
ز آب حسامت به سردی ببندد
|
|
مزاج عدو چون به گرمی زدفلی
|
به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق
|
|
عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی
|
دل حاسد از باد عکس سنانت
|
|
چنانست چون طورگاه تجلی
|
چو تو حکم کردی قضا هم نیارد
|
|
که گوید چنین مصلحت هست یانی
|
اشارات تو حکمهائیست قاطع
|
|
چه از روی فرمان چه از روی تقوی
|
به تشریف و انعام اگر برکشیدت
|
|
چه سلطان اعظم چه دستور اعلی
|
به تشریف آن جز توکس نیست درخور
|
|
به انعام این جز تو کس نیست اولی
|
چو من بنده در وصف انعام و شکرت
|
|
کنم نثری آغاز یا شعری انشی
|
رسد در ثنای تو نثرم به نثره
|
|
کشد در مدیح تو شعرم به شعری
|
عروسان طبعم کنند از تفاخر
|
|
ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری
|
چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت
|
|
چو پیدا کنم حاجتی گویی آری
|
درآریت مدغم دو صد گونه احسان
|
|
در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی
|
روا نیست در عقل جز مدحت تو
|
|
چو مدحت همی بایدم کرد باری
|
الا تا که دوران چرخ مدور
|
|
کند بر جهان سعد چون نحس املی
|
همه سعد و نحس فلک باد چونان
|
|
که باشد ز دوران چرخت تمنی
|
به قدرت مباهات اجرام گردون
|
|
به قصرت تولای ایوان کسری
|