بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی مخواه از درخت جهان سایبانی
سبکدانه در مزرع خود بیفشان گر این برزگر میکند سرگرانی
چو کار آگهان کار بایست کردن چه رسم و رهی بهتر از کاردانی
زمانه به گنج تو تا چشم دارد نیاموزدت شیوه‌ی پاسبانی
سیاه و سفیدند اوراق هستی یکی انده و آن یکی شادمانی
همه صید صیاد چرخیم روزی برای که این دام میگسترانی
ندوزد قبای تو این سفله درزی بگرداندت سر به چیره زبانی
چو شاگردی مکتب دیو کردی ببایست لوح و کتابش بخوانی
همه دیدنیها و دانستنیها ببین و بدان تا که روزی بدانی
چرا توبه‌ی گرگ را میپذیری چرا تحفه‌ی دیو را میستانی
چو نیروی بازوت هست، ای توانا بدرماندگان رحم کن تا توانی
درین نیلگون نامه، ثبت است با هم حساب توانائی و ناتوانی
جوانا، بروز جوانی ز پیری بیندیش، کز پیر ناید جوانی
روانی که ایزد ترا رایگان داد بگیرد یکی روز هم رایگانی
چو کار تو ز امروز ماند بفردا چه کاری کنی چون بفردا نمانی
غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز بخیره نکردند با هم تبانی
بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر گرش پر ببندی و گر برپرانی
بود خوابهای تو بیگاه و سنگین بود حمله‌های قضا ناگهانی
زیان را تو برداشتی، سود را چرخ شگفتی است این گونه بازارگانی
تو خود میروی از پی نفس گمراه بدین ورطه خود را تو خود میکشانی