ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
|
|
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
|
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست
|
|
شغل خاک ساکن اندر سکنهی من صرصری
|
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار
|
|
وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری
|
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند
|
|
ور بگریم وان همه روزیست گوید خونگری
|
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت
|
|
بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری
|
روزگارا چون ز عنقا مینیاموزی ثبات
|
|
چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری
|
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
|
|
همچنان کز پار گین امید کردن کوثری
|
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست
|
|
واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری
|
گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است
|
|
دادهاندی فتنه را قطبی بلا را محوری
|
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
|
|
یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری
|
بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال
|
|
بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری
|
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
|
|
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری
|
قبهی اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت
|
|
حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری
|
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش
|
|
مکه داند کرد معمور جهان را مادری
|
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من
|
|
کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری
|
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو
|
|
عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری
|
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او
|
|
در دل اغصان کند باد صبا را رهبری
|
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود
|
|
در جبین عالم آرایش ببیند مهتری
|
در پناه سدهی جاه رعیتپرورش
|
|
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری
|
هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب
|
|
کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری
|
مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته
|
|
آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری
|
آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
|
|
صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری
|
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
|
|
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری
|
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ
|
|
مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری
|
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت
|
|
گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری
|
خواجهی ملت صفیالدین عمر در صدر شرع
|
|
آنکه نبود دیو را با سایهی او قادری
|
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
|
|
عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری
|
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربهترست
|
|
دیدهای فربه کنی چون کلک او از لاغری
|
احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف
|
|
آفتاب اندر حجاب مه شد از بیچادری
|
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان
|
|
کیست آنکو نیست فال مشتری را مشتری
|
ذوالفقار نطق تاجالدین شریعت را به دست
|
|
آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری
|
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او
|
|
صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری
|
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش
|
|
هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری
|
من نمیدانم که این جنس از سخن را نام چیست
|
|
نی نبوت میتوانم گفتنش نی ساحری
|
ساقیان لهجهی او چون شراب اندر دهند
|
|
هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری
|
بازوی برهان ز تقریر نظامالدین قویست
|
|
آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری
|
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی
|
|
از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری
|
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
|
|
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری
|
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست
|
|
علم و تقوی بینهایت پس تواضع بر سری
|
در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار
|
|
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
|
لاشهی ما کی رسد آنجا که رخش او کشند
|
|
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
|
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند
|
|
فارغ آید چرخ اعظم از چه از بیزیوری
|
هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار
|
|
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
|
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
|
|
جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری
|
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
|
|
افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری
|
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود
|
|
فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری
|
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
|
|
چربک او همچنان چون جان شیرین میخوری
|
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
|
|
بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری
|
چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو
|
|
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
|
آن نمیگویم که در طی زبان ناوردهام
|
|
آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری
|
گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش
|
|
یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری
|
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو
|
|
هست در بازار دین صراف جان را بیزری
|
آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب
|
|
دام بدبختی نهاد و دانهی نیکاختری
|
آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست
|
|
گلفشان اختران بر گنبد نیلوفری
|
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را
|
|
شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری
|
تا به زلف سایهی شب خاک را تزیین نداد
|
|
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری
|
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد
|
|
در خم ابروی گردون دیدهای عبهری
|
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت
|
|
آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری
|
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
|
|
بیاساس مایهای از مایهای عنصری
|
داد یک عالم بهشتی روز ازرقپوش را
|
|
خوشترین رنگی منور بهترین شکلیگری
|
وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس
|
|
پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری
|
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
|
|
نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری
|
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
|
|
این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری
|
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه
|
|
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری
|
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی
|
|
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری
|
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ
|
|
کار او باشد نهادن کارگاه ششتری
|
آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش
|
|
نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری
|
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او
|
|
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری
|
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل
|
|
گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری
|
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش
|
|
وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری
|
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود
|
|
گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری
|
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
|
|
دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری
|
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند
|
|
شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری
|
آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند
|
|
یک شبان از ملک او بیتهمت مستنکری
|
آنکه نیل مادری بر چهرهی مریم کشید
|
|
حفظ او بیآنکه باطل شد جمال دختری
|
آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف
|
|
مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری
|
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد
|
|
از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری
|
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند
|
|
در زبان سوسمار آورد حجت گستری
|
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی
|
|
از نخستین آستان حضرتش درنگذری
|
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
|
|
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری
|
اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم
|
|
کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری
|
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن
|
|
تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری
|
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
|
|
دق مصری چادری کردست و رومی بستری
|
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
|
|
حبذا ملکی که باشد افسرش بیافسری
|
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
|
|
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری
|
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا
|
|
ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری
|
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش
|
|
کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری
|
پس چه گویی هجو گویم خطهای راکز درش
|
|
گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری
|
تا تو فرصتجوی گردی وز کمینگاه حسد
|
|
غصهی ده ساله را باری به صحرا آوری
|
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند
|
|
اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری
|
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست
|
|
جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری
|
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
|
|
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری
|
این دقایق من چنان ورزم که از بیفرصتی
|
|
سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری
|
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
|
|
گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری
|
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی میدمد
|
|
هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی میبری
|
رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد
|
|
خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری
|
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش
|
|
تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری
|
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست
|
|
بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری
|
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
|
|
آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری
|
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان
|
|
هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
|
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ
|
|
رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری
|