حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری
|
|
آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
|
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان
|
|
از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری
|
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند
|
|
گر میان هر دو بنشانند عادل داوری
|
با هوای سقف او رونق نبیند نافهای
|
|
با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
|
در خیال نقش بترویان او واله شوند
|
|
گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری
|
جنتست آن عرصه گر بیوعده یابی جنتی
|
|
کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری
|
ساغرش پر بادهی رنگین چنان آید به چشم
|
|
کز میان آب روشن برفروزی آذری
|
آتش سیال دیدستی در آب منجمد
|
|
گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری
|
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت
|
|
روزگار از عرصهی او یک عرض را جوهری
|
آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا
|
|
واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری
|
آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند
|
|
شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری
|
دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر
|
|
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری
|
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی
|
|
هر زمان از سدهی قصر تو سازد خاوری
|
آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی
|
|
جاودان از نیمروز اندر شب گیتی دری
|
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر
|
|
هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری
|
جرم کیوان آن معمر هندوی باریکبین
|
|
پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری
|
مشتری اندر ادای خطبهی این خسروی
|
|
معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری
|
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات
|
|
بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری
|
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب
|
|
بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری
|
تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او
|
|
میبریدی کاغذی یا میشکستی دفتری
|
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد
|
|
شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری
|
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت
|
|
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری
|
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی
|
|
چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری
|
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید
|
|
بزم را سائل نوازی رزم را کینآوری
|
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان
|
|
تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری
|
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب
|
|
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری
|
ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان
|
|
زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری
|
ابر میبارید روزی پیش دستت بیخبر
|
|
برق میخندید و میگفت اینت عاقل مهتری
|
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
|
|
قطرهی باران کند از هر حشیشی عرعری
|
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا
|
|
هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری
|
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش
|
|
ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری
|
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا
|
|
پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری
|
دختران روزگارند این حوادث وین بتر
|
|
کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری
|
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را
|
|
تا سوار خویش را یابد بباید رهبری
|
از پس گرد سپه برق سنان آبدار
|
|
همچنان باشد که اندر پردهی شب اخگری
|
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه
|
|
تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری
|
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژالهوار
|
|
هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری
|
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
|
|
بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری
|
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی
|
|
ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری
|
اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد
|
|
وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری
|
عقل با رمح تو فتوی میدهد اکنون که چوب
|
|
شاید ار ثعبان شود بیمعجز پیغمبری
|
خنجرت سبابهی پیغمبرست از خاصیت
|
|
زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری
|
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است
|
|
بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری
|
بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت
|
|
کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری
|
گفت نصرت نی مرا بازوی شه میپرورد
|
|
لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری
|
خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه
|
|
گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری
|
تا مرا از لجهی دریای حرمان دوستوار
|
|
فیالمثل بر تختهای بردی کشان یا معبری
|
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی
|
|
چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری
|
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار
|
|
ماندهام در قعر دریای عنا چون لنگری
|
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها
|
|
آن چنان بیرحمتی نامهربانی کافری
|
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی
|
|
تا نبودی چون منش باری شکایت گستری
|
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بیدریغ
|
|
در کنار دایهی گردون نهد چون دلبری
|
بیدریغت باد ملک اندر کنار خسروی
|
|
تا نیاید گردش ایام را پیدا سری
|
خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت
|
|
استوای کارهای ملک را چون مسطری
|
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب
|
|
از سعود آسمان گردت مجاور معشری
|